روز پنجشنبه، عيسي سحرخيز توي روزنامهي شرق به طور وقيحانهاي اسماعيل عمراني، يكي از همكاران از دست رفتهام در سانحهي اخير هماپيما را متهم كرد كه به ناچار به آن ماموريت رفته بود و بعد پرسيده بود كه «چه كسي مسوول است؟»! ما را هم متهم كرده بود كه قديميترها تمايل نداشتهاند بروند و براي همين او را كه تازه كار بوده به جاي خود فرستادهاند!
ظهر جمعه يكي از همكاران اين مطلب را به بقيه اطلاع داد، بعضيها گفتند بريم شرق و اعتراض كنيم، چند نفر گفتند طومار بنويسيم، بعضي هم پيشنهاد كردند كه از سحرخيز شكايت كنيم.
خيلي عصباني بودم، به موبايل سحرخيز زنگ زدم، گويا يكي از مديرانم دقايقي پيشش با او تماس گرفته بود و او را در جريان اعتراض ما قرار داده بود.
«10 دقيقه ديگر تماس بگير»
«چرا؟»
«ميخواهم به سايت بروم و مطلب رو بخونم»
«شما كه خودت ميدوني چي نوشتي»
«گفتم كه 10 دقيقه ديگه»
«چطور همهي عالم و آدم فهميدن شما چي نوشتي، خودت نفهميدي؟!»
(و تلفن رو قطع كرد)
چند دقيقه بعد به يكي از مديران تماس گرفت و خواست كه توجيه كند، گوشي را گرفتم و با عصبانيت گفتم بايد بيايي اينجا و معضرت خواهي كني، همين ميخواهي با يك تلفن سر و ته قضيه را هم بياوري؟
گفت كه تا ده دقيقه ديگه مياد ايسنا، اما حدود ساعت دو بعدازظهر آمد، بچهها در را بسته بودند، همين كه شنيدم آمده، رفتم جلوي در، چند نفر از بچهها از پشت پنجرهها داشتند او را تماشا ميكردند، چند تايي هم توي حياط بودند اما جلوي در نميآمدند، از پشت در با يكي دو نفر داشت حرف ميزد و ميگفت كه در را باز كنيد تا بيام تو و حرف بزنيم، اما ما ميدانستيم كه او حرف خود را در يادداشتش زده، به همهي ما و مهمتر از همه مرحوم سماعيل عمراني، حالا اگر برداشتش از راه ندادن به داخل ايسنا، بياحترامي به خودش است، اشكال ندارد بگذار تا احساس كند كه بياحترامي چقدر بد است.
از پشت در مدعي بود كه نوشتهاش در شرق همهي آن چيزي كه نوشته است نبوده، شرق سانسور كرده است، اما جملاتي را كه نوشته بود و بخشهايي از آن را خواند، هيچ فرقي با اصل آن نداشت، هر چند كه من باورم نميشود جرات كرده باشند نوشتهي او را بدون اطلاعش تغيير دهند چون ما خودمان اين تجربه را داريم كه اگر يك كلمه از حرفهاي ايشان در خبرها اشتباه باشد به پنج دقيقه نميرسد كه از نگهبان دم در تا مديرعامل ميفهمند چه شده! كمي سرش داد زديم و نشان داديم كه او حرفش را در يادداشت زده، الان وقت معذرتخواهي است، خوب شد كه در باز نبود چون شايد دوستان جوانم كه هنوز در غم از دست دادن دو همكار خود هستند احساساتي ميشدند و اين براي آقاي سحرخيز بهانهي خوبي ميشد تا آسمان را به ريسمان ببافت و چيزي هم به ايشان بدهكار شويم! دقايقي بعد ما جلوي در را خالي كرديم و او هم رفت.
.
آقاي سحرخيز! يادت هست چند ماه پيش با هم در مقابل مجلس خواستار معذرت خواهي رسمي به خاطر توهين يكي از نمايندگان به خبرنگاران شده بوديم، حالا موقع پس دادن امتحان خودت است!
آقاي سحرخيز! يادت هست چند ماه پيش با هم در مقابل مجلس خواستار معذرت خواهي رسمي به خاطر توهين يكي از نمايندگان به خبرنگاران شده بوديم، حالا موقع پس دادن امتحان خودت است!
در يادداشت سحرخيز به وبلاگي اشاره شده بود كه اين كشف را از آن نقل كرده است، ميگفت كه «شهرام شريف» آن را نوشته، به وبلاگش رفتم و مطلب را پيدا كردم. نوشته «تازه چند روزي بود كه براي كار به اين خبرگزاري آمده بود. بچهها ميگويند وقتي كسان ديگري در سرويس سياسي حاضر به رفتن به اين سفر نشدند خيلي اتفاقي نوبت به او رسيد كه اولين و آخرين مسافرت خبري خود را رفت...»
با شهرام از سال 82 آشنا شدم كه براي حدود 40 روز به سرويس آيتي رفته بودم، خبرنگاري است كه به حوزهي آيتي آشنا، اما متاسفانه برخي مواقع به مسائلي ميپردازد كه در حوزهي تخصصش نيست، از جمله همين موضوع، توجيه او را بخوانيد. حدود ساعت سه و نيم بعدازظهر با او تماس گرفتم.
«سلام، فلاني هستم، خوبي»
«سلام، نه، خوب نيستم»
«چرا؟»
«با اين چيزهايي كه دوستانتون ميگويند...»
«آخه اين چيه نوشتي؟»
«مگه عمراني تازهكار نبوده، مگه نرفته»
«اينها كه آره، يه روزنامهنگار بايد به رسالتش پايبند باشه، خودت ميدوني غير از اين چي نوشتي، ... اين رو از كجا كشف كردي؟!!!»
«شما هم برويد ثابت كنيد!»
(و تلفن رو قطع كرد)
آقاي شريف! اگر اسماعيل تازه كار بود، حسن قريب عزيز كه قديمي بود، تو كه پشت سر يكي از آنها بدون هيچ مسووليتي مطلب مينويسي، دربارهي آن يكي هم چيزي بنويس، بلكه ثوابش را ببري!
روزي كه قرار بود يكي از خبرنگاران را بفرستند، به يكي از بچهها كه بايد خبرنگار را معرفي ميكرد گفتم من داوطلبم كه بروم. امروز دو تا از بچهها از جمله يكي از همكاران خانم هم ميگفت كه دوست داشتهاند و پيشنهاد هم كرده بودند كه بروند، هر سهي ما از سال 78 در ايسنا بودهايم و قديمي محسوب ميشويم، البته من در آن سال به صورت افتخاري همكاري ميكردم.
.
اسماعيل عزيز! ببخش، ما را ببخش كه برخي دانسته يا ندانسته ارزش كار تو را كه همگي سعي ميكنيم مثل تو باشيم زير سوال ميبرند و نميدانند كه بچههاي ايسنا، بيادعا كار ميكنند و اكنون نيز به پاي صداقت و خلوص تو ايستادهاند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
الف ) لـطـفا بــــی رحــمـانـه نــقــد کــنــیــد!
ب ) آدرس ایمیل: aliasghar55@gmail.com