از صبح امروز برف كمي در باكو باريدن گرفته. شب عاشورا دوساعتي با يكي از دوستان ايراني رفتم به حسينيهي ايرانيهاي باكو؛ يك روحاني ايراني سخنراني كرد و بعد هم با صداي نوحهخوان عزاداري شروع شد. روحاني آخر سخنرانياش كه به زبان آذري بود، با هوشياري تمام، آزادي قرهباغ را هم در بين دعاهايش گنجانده بود.
به دليل اين كه كارخانه تا شهر فاصله دارد مجبور شدم زود برگردم، همسر دوستم هم در خانه تنها بود براي همين او هم برگشت. مترو سوار شدم و يك سري به منطقهي قديمي شهر زدم، «ايچري شهر» قديميترين قسمت شهر باكوست كه در قديم بيش از 30 مسجد در آن بود، اما به مرور زمان در دورهي شوروي كه فعاليت آنها تعطيل شده بود به فراموشي سپرده شدند و الان من فقط يكي از آنها را ميشناسم؛ با ابهت است اما كوچكتر از آن كه فكرش را كنيد؛ دقيقا روبروي دفتر نمايندگي اتحاديهي اروپاست. رفتم تويش، چند نفر حدود 15 نفر دور يك سفره نشسته بودند و چاي ميخوردند، دو پسري كه از قبل ميشناختمشان را ديدم، حال و احوال و پرسيدم برنامه نداريد؟ گفتند اينجا كه نه، همه رفتند به مسجد تازه در «بش مرتبه».
دور بود نرفتم اما معلوم است كه عزاداري در باكو تنها به چند مسجد معدود ختم ميشود. خيليها نميدانند كه امروز چه خبر است، يكي ميگفت آره ميدانم، امروز همهي امامان ما كشته شدهاند. يكي به من كه رسيد گفت بايراميز مبارك. اينجا به چنين روزهاي ويژهاي ميگويند عيد، اما عيد ماتم هم دارند، بنابر اين حالا بيشتر عيدها را بايد تبريك بگويند الا مثلا چند روز پيش كه 20 ژانويه بود يا به قول خودشان «يرمي يانوار» عيد ماتم بود براي آنها.
در جمهوري آذربايجان روزهاي زيادي مثل ما تعطيل است؛ حدود 23 روز، مثلا روز استقلال، روز آزادي، روز قانون اساسي، روز ملي، سال نو مسيح و نوروز؛ اما تاسوعا و عاشورا تعطيل نيست؛ سفارت و كنسولگري و رايزني ايران هم تعطيل نيستند. قبل از اين كه به باكو بيايم برداشت ديگري داشتم از دومين كشور شيعهي جهان و اصلا فكر نميكردم اين طور باشد؛ البته نشانههايي از وضعيت آنها از قبل مشخص بود، وقتي شوروي فروپاشيد، كساني كه تنها از مسلماني اسمش را يدك ميكشيدند اما تشنهي آن بودند خيلي دوست داشتند كه قرآن داشته باشند، وقتي كشتي از باكو به نوشهر ميآمد آنها در شهر دنبال قرآن ميگشتند، بعضي كه پول نداشتند مثلا پيشنهاد ميدادند كه جاي پول دو بطر عرق بدهند!
به هر حال از آن مسجد ايچريشهر كه بيرون آمدم آخر شب بود زود رفتم به سمت ايستگاه متر كه داشت تعطيل ميشد. فاصله زياد بود، پياده كه ميرفتم ديدم ديسكوها و بارها باز هستند، البته به خاطر اين كه آخر شب بود و هوا هم سرد شده ملت كمتر در خيابان بودند اما بساط به راه بود!
رسيدم به كارخانه، تلويزيون را روشن كردم، رقص و آواز و خبر؛ البته يكي از شبكهها عصري برنامهاي داشت كه داشت توضيح ميداد در روز عاشورا چه اتفاقي افتاده بود. به هر حال بايد بخوابم، قرار است فردا كه عاشوراست بروم «نارداران»؛ منطقهاي اطراف باكوست كه مقبرهي مورد احترامي در آنجاست و مردم مومني دارد.