۱۳۸۷ فروردین ۹, جمعه

علي شمس در باكو

علي آقاي شمس، عصر روز دوشنبه به باكو رسيد، سه روز ماند، تا چند ساعت قبل پيش من بود و شب راهي تهران شد. زميني با اتوبوس آمده بود، به گاراژ مرمر كه رسيدم ديدم آمده بيرون و دنبال تلفن مي‌گردد تا به من تلفن بزند. بالاخره در اين سه روز چند جاي ديدني باكو رفتيم اما چندتايي را هم نرسيديم.
اول از همه رفتيم قيزقلعه‌سي. من در اين يك سال و نيم زياد رفته بودم اما هيچ وقت به بالاي برج نرفته بودم. علي گفت برويم، من هم رفتم. نفري دو منات (هر منات جديد حدود 1150 تومان است) بود اما چانه زديم و نصف قيمت رفتيم بالا. از آن بالا منظره‌ي شهر در كنار دريا بسيار زيباست. در ايام تعطيلات نوروز امسال، بيشتر بازديد كنندگان از قيزقلعه‌سي ايراني هستند، اصلا هر نقطه‌ي شهر را كه مي‌بيني ايراني‌ها فراوان هستند. در بالاي برج با چند جوان ايراني هم‌صحبت شديم كه زميني آمده بودند اما به خاطر سختي راه، براي برگشتن به تهران مي‌خواستند هوايي برگردند.
در منطقه‌ي تارگوي كه بازار گران فروشان است هم تابي خورديم، براي اينكه علي اول كاري بفهمد كه قيمت‌هاي آنجا چطوري است به او گفتم بيا برويم يك كت و شلوار قيمت كنيم، يك كت تك را نشانش دادم و گفتم يك حدسي بزند، چون مي‌دانست كه بايد گران باشد گفت كه حدود دويست هزار تومان؟ از فروشنده پرسيدم، گفت سه هزار و نهصد و چند منات، يعني بيشتر از چهار ميليون تومان! برق اول كاري از كله‌ي علي آقاي ما پريد و درگر چيزي را در آن بازار قيمت نكرد.
مجسمه‌ي نظامي گنجوي هم در همان بخش شهر است، در كنارش چند تا عكس گرفتيم. چند ماهي بود كه آنجا را براي تعمير بسته بودند و تازه ديوارهاي موقت را از دور و بر مجسمه برداشته‌اند.
براي غذا چون بيشتر بيرون بوديم اولين بار به يكي از «لاهماجون» فروشي‌هاي تنوري بردم كه روبروي آكادمي ملي علوم است، بعد از آن سه بار ديگر به آنجا رفتيم چون علي از آن خوشش آمده بود. لاهماجون يك غذاي تركيه‌يي است، يك چيزي تو مايه‌ي پيتزا اما از نظر من خيلي خوشمزه‌تر است، قيمتش هم خيلي خوب است، يك منات. دو دفعه‌ي آخري در آنجا «مرجي سوپ»، كه سوپ عدس قرمز است هم خوديم. مرجي در هواي سرد كه خيلي مي‌چسبد. يك بار هم از كباب تركي‌هاي رستوران شائورما خريديم، لاواش‌هاي آنجا خيلي خوشمزه هستند، كمتر از يك منات و نيم. جاي همه خالي!
علي هي مي‌پرسيد كه سوغاتي چي بخرم و براي فك و فاميل و دوست و اشنا ببرم، به خصوص براي بچه‌هاي ايسنا. آخرش هم به نتيجه نرسيديم و چند تا خرت وپرت خريد. البته روز دوم به بازار معروف آيراپورت هم رفتيم اما زياد نمانديم و برگشتيم.
روز آخر به شهيدلر و قبرستان مشاهير رفتيم. شهيدلر قبرستان شهداي زمان استقلال در سال 1990 و شهداي جنگ قره باغ است و برج زيباي آن كه در شب از لب ساحل مي‌درخشد يكي از ديدني‌هاي باكوست. از كنار آن برج هم كه در بلندي قرار دارد شهر و ساحل و دريا بسيار خوب ديده مي‌شوند. امروز باد بسيار شديدي مي‌آمد و در آنجا كه ديگر كولاكي بود.
قبرستان مشاهير هم جالب است، براي هر كدام از مشاهير علمي، هنري و سياسي يك مجسمه ساخته‌اند كه بسيار زيباست. علي گير داده بود كه تمام آنها را بشناسد و از همه‌ي آنها عكس بگيرد. دوربين عكاسي و فيلمبرداريش هم كه هر لحظه در دستش بود، فقط من دعا مي‌كردم كه باطري دوربينش تمام شود تا خيالم راحت شود.
علي از همان لحظه‌ي اول مي‌پرسيد، مي‌پرسيد و مي‌پرسيد! توي اين سه روز نظرش صد دفعه درباره‌ي باكو و جمهوري آذربايجان تغيير كرد، اينقدر كه زود قضاوت مي‌كرد. اين شايد طبيعي باشد و هر كسي كه با يك ملت تازه آشنا شوند طول بكشد تا درك كند كه آن ملت از چه سطح فرهنگي برخوردار است.
به هر حال الان كه دارم مي‌نويسم احتمالا سه ساعتي هست كه علي از شهر باكو دور شده و در مسير آستاراست.
پي نوشت: تعداد عكس‌ها بيشتر بود اما چند تا از آنها را دو هفته بعد از ارسال حذف كردم.

۱۳۸۷ فروردین ۷, چهارشنبه

رسانه‌ها 20 روز خواب‌اند

مردم در تعطيلات هم اطلاعات مي‌خواهند، مي‌خواهند بدانند در كشور چه مي‌گذرد، در دنيا چه مي‌گذرد، نمي‌شود كه همه‌ي كشور براي سه هفته كاملا تعطيل باشد، بهويژه رسانه‌هاي داخلي كه مدعي تعهد براي اطلاع‌رساني هستند نبايد اين همه مدت مردم را بي اطلاع رها كنند، خوب نيست.
در اين روزها كه روزنامه‌ها تعطيلند، خبرگزاري‌ها هم كم‌رنگ هستند يعني فقط براي رفع مسووليت يك سري خبر روي سايت‌هايشان مي‌فرستند اما آن هم فايده ندارد چون بيشتر مردم از طريق روزنامه‌ها به اخبار آنها دسترسي دارند. مي‌ماند سايت‌هاي خبري، كه آنها هم آن اعتبار خبرگزاري‌ها و روزنامه‌ها را ندارند، اما براي كاربران آنلاين، به هر حال مي‌تواند به اندازه‌ي خودش قابل استفاده باشد؛ آنها هم در اين مدت تقريبا تعطيل بودند.
به هر حال من كه خيلي ناراضي هستم كه خبرهاي مهمي كه در اين ايام اتفاق مي‌افتد آن طور كه بايد به گوش مردم نمي‌رسد.
اين يك طرف مساله، طرف ديگر هم ديدبانان جامعه‌ي مدني هستند، از جمله گروه‌هاي اجتماعي، احزاب سياسي و نمايندگان شوراهاي شهر و روستا و مجلس كه بايد فكري براي تعطيلي خبري كشور كنند. شايد اين تعطيلي باعث كوتاهي‌هايي در عملكردها شود كه حتما مي‌شود.
به شخصه وقتي در اين تعطيلات مي‌خواهم ببينم چه خبر است مجبورم بعد از ديدن چند دانه خبري كه ايسنا و فارس فرستاده‌اند، به سايت‌هايي از جمله بي‌بي‌سي فارسي و تابناك و بالاترين بروم! به بي‌بي‌سي كه اعتماد نمي‌شود كرد، تابناك هم كه تقريبا تعطيل است و روزي يك خبر مي‌فرستد. تا سايت‌هاي خبري وضعشان اين گونه باشد كه بالاترين هم وضعش معلوم است. سايت نوروز هم كه در اين روزها تعطيل است، تحليل‌هاي انتخابات اخير را نمي‌دانم كجا بايد دنبال كرد در حالي كه بهترين فرصت تا دور دوم انتخابات مجلس است.
كساني كه فكرش را نمي‌كنيم از همين فرصت تعطيلي رسانه‌ها استفاده مي‌كنند تا كارهايي را كه نمي‌شود در مواقع عادي انجام دهند به دور از چشم رسانه‌ها به راحتي به سرانجام مقصود برسانند!

۱۳۸۷ فروردین ۶, سه‌شنبه

نوروز 87 در باكو

امسال بر خلاف سال‌هاي گذشته، تعطيلات نوروز در جمهوري آذربايجان با حساب تعطيلات آخر هفته، به يازده روز رسيد. دو سال پيش به نظرم تعطيلات نوروز در اينجا دو روز بود كه پارسال به سه يا چهار روز افزايش پيدا كرد.
هر چند به رسم مسيحيان، مردم در اين كشور اول سال ميلادي را هم جشن مي‌گيرند، اما هر وقت با انها صحبت كرده‌ام به صراحت تاكيد مي‌كنند كه عيد ما نوروز است. هر سال بر ارج و قرب نوروز در اين كشور افزوده مي‌شود، اين روزها در تلويزيون‌هايشان براي نوروز سنگ تمام گذاشته بودند.
آنها چهارشنبه سوري هم مي‌گيرند، البته پارسال كه من رفته بودم ايران و امسال هم كه روز چهارشنبه سوري در مسير آستارا تا باكو بودم و فقط از دور مي‌ديدم كه آتش برپا كرده بودند و از روي آن مي‌پريدند. وقتي به باكو رسيدم يواش يواش صداي ترقه‌ها شنيده و نورافشاني هم ديده مي‌شد. البته در جمهوري آذربايجان چهار چهارشنبه جشن دارند، در چهار هفته؛ آب، خاك، باد و آخرينش كه آتش است.
زنان شيريني عيد را در شب چهارشنبه سوري مي‌پزند، شيريني مخصوص نوروز هم «شكربارا» و «پاخلوا» است. روز فرداي چهار شنبه سوري، خاطره خانم آشپر كارخانه براي ما يك بشقاب از شيريني‌هايي كه پخته بود را آورد كه خيلي خوشمزه است.
جشن‌هاي امسال نوروز در جمهوري آذربايجان با سال‌هاي قبل اصلا قابل مقايسه نبود، شايد به قول يكي از دوستان اگر نوروز به نام ايران ثبت ملي نمي‌شد، نوروز را هم كشور ديگري به نام خود ثبت مي‌كرد، همانطور كه براي ايرانياني از جمله مولانا و نظامي و ابوعلي سينا مدعي پيدا شد. در جشن نوروز پلاكاردي در ايچري شهر نصب شده بود با اين مضمون كه «نوروز، عيد مقدس خلق آذربايجان است».
ما بعد از سال تحويل به منطقه‌ي ساحل رفتيم تا مراسمي اگر باشد را ببينيم، روبروي موزه‌ي مركزي معروف به موزه‌ي لنين، جشني بود كه تعدادي از كودكان و نوجوانان به نوبت برنامه‌هايي را اجرا مي‌كردند. نيم ساعتي آنجا بوديم و بعد به سمت قيزقلعه‌سي رفتيم. حدود ساعت يازده بود، تازه آقاي رييس جمهور بازديدش از ايچري شهر تمام شده بود و داشت از كنار برج قيزقلعه‌سي سوار ماشين مي‌شد، بعد ماموران امنيتي اجازه دادند كه عموم مردم به ايچري شهر بروند كه در آنجا جشن برپا بود. با مطهره خانم از وسر ايچري شهر گذشتيم و نگاهي به شادي اين جماعت انداختيم. واقعا آنها شادند و براي شادي آماده‌اند، شايد دقيقا به همان اندازه كه ما در كشورمان براي غم آمده هستيم. آنها ابزار شادي و راهش را مي‌شناسند و ما غم را! شايد براي همين است كه تماشاچي اين برنامه‌ها در باكو بيشتر از همه، ايرانيان مهمان بودند.

حاشيه: علي شمس عصر دوشنبه رسيد به باكو و الان پيش من است!

۱۳۸۷ فروردین ۵, دوشنبه

ماجراي بحث‌هاي راننده و حاج آقا

قول داده بودم درباره‌ي بحث بين راننده و حاج آقا در تاكسي مسير رشت تا مرز آستارا بنويسم. همانطور كه گفتم در راه تهران به باكو، شب را در رشت گذرانديم و دم ظهر رفتيم به ايستگاه سواري‌هاي آستارا. چند تا پرايد نوبتشان بود اما يك پژو خارج نوبت آمد، ما عقب را گرفتيم، يك مسافر ديگر مي‌خواست تا حركت كند، يك حاج آقايي آمده بود كه مي‌خواست تا سه راه خلخال برود و با راننده براي دو هزار تومان چانه مي‌زدند. به راننده اشاره كردم كه اضافه‌اش را من مي‌دهم، سوار شدند و حركت كرديم.
همين كه حركت كرديم راننده شروع كرد به بحث كردن با آن حاج آقا. نشان به آن نشان كه حاج آقا سه راه خلخال پياده شد اما بحث تازه دو نفره شد و تا خود مرز آستارا ادامه داشت. مطهره هم تمام اين حدود دو ساعت و نيم را ساكت بود و فقط گوش مي‌كرد.
راننده از آن معدود كساني بود كه يكسري اطلاعات از اسلام و سياست و بحث‌هايي الكي را با هم قاطي مي‌كنند و در سي سال گذشته هم در هيچ انتخاباتي شركت نكرده‌اند، هميشه مخالف خواني مي‌كنند و به هيچ جايي هم نرسيده‌اند. يكي از همسايه‌هاي خانه‌ي پدرم در نوشهر همين طوري است، با هر چيزي «مخالف» است، استدلال‌هاي آب-دوغ-خياري هم مي آورند. البته آقاي راننده‌ي ما يك مقدار حرفه‌يي‌تر بود، مي‌گفت كه معلم است.
از طرفي سيد ما هم كه اهل خلخال بود، خيلي بد دفاع مي‌كرد، بنده‌ي خدا سوادش براي اين گونه بحث‌ها كم بود، هر چند شايد منبرش براي منطقه‌ي خودش خيلي هم گرم باشد. بعضي از حرف‌هايش را كه مي‌شنيدم اصلا انتظار نداشتم و جا مي‌خوردم، نمي‌دانم مگر مانند پزشكان و معلمان نبايد به روز شوند تا با موضوعات و شبهاتي كه در جامعه پيش مي‌آيد آشنا باشند؟ به هر حال ...
همين كه ماشين حركت كرد و گفتيم خدايا به اميد تو؛ راننده لب به سخن گشود و معلوم بود كه مي‌خواهد سوالي بپرسد، سيد به شوخي گفت كه پس تو با ما كار داري و مي‌خواهي سوال‌هايت را بپرسي؟!
اولين سوال راننده اين بود كه اگر مردي مهريه‌ي زنش را نپرداخته باشد و بميرد تكليف از نظر اسلام چيست كه سيد گفت مهريه عندالمطالبه است اما اگر تا زنده بوده به هر دليلي نپرداخته باشد، بعد از فوت ديگر منتفي است و از مالش قابل پرداخت نيست. الحمدالله راننده خوشحال شد!
رفت سراغ سوال دوم، «چرا ديه‌ي زن نصف مرد است؟ اين براي من توجيه شدني نيست!». سيد گفت كه «چون نان‌آور خانه مرد است، ... ». راننده حرفش را قطع كرد و گفت «الان زن‌هايي هستند كه آنها نان‌آور هستند». و جواب شنيد كه «زن از زماني كه شوهر مي‌كند ديگر متعلق به شوهرش است، يعني مثل هز چيزي كه شما مي‌رويد بازار و مي‌خريد، زن متعلق به مرد مي‌شود...». راننده كه داشت چانه مي‌زد و مي‌گفت كه قبول ندارد، اما من هم از طرفي داشتم خجالت مي‌كشيدم كه مطهره دارد اين حرف‌ها را مي شنود و شايد فكر كند من هم چنين تصوري درباره‌ي او دارم.
بعد آقاي راننده درباره‌ي تساوي حق زن و مرد در تعدد ازدواج پرسيد و هر چه سيد جواب مي‌داد راننده راضي نمي شد، سيد مي‌گفت، در اسلام كه اينطور امده، آخه كسي كه جلوي ديگران را نگرفته، چرا در هيچ جاي دنيا زني چند تا شوهر نكرده؟ حتما آنها هم توجيهي براي اين كار دارند.
راننده ديگر رفت سراغ سوال‌هاي سياسي و انگار تاكسي او دادگاه است و دارد نظام را محاكمه مي‌كند، انتظار داشت اين حاج آقا مسووليت همه‌ي كارهايي را كه پس از انقلاب اسلامي انجام شده يا نشده بپذيرد! البته او هم تلاش مي‌كرد، اما چه بگويم كه نمي‌توانست و مجبور بود هي خطاب به راننده بگويد آمريكا هيچ غلطي نمي‌تواند بكند! راننده هم هي از هر دري ادامه مي‌داد و من بايد وسط كار را مي‌گرفتم كه هم دعوا بالا نگيرد و هم دو طرف بدانند كه هيچ كدام حق مطلق نمي‌گويند.
راننده درباره‌ي رفتار سياسي نظام انتقاد‌هايي مي‌كرد و اتهام‌هايي مي‌زد و حاج‌آقا پاسخ مي‌داد. مثلا راننده مي‌گفت «چرا اينها از مخالف‌هاشون مي‌ترسن و حتي نمي‌گذارن تو انتخابات كانديدا بشن؟ همه رو كه رد كردن. اول انقلاب همه رو اجازه مي‌دادن كانديدا باشن، مردم هم انتخاب مي‌كردن» و سيد مي‌گفت كه «هيچ از اين خبرها نيست، الحمدالله خيلي هم آزادي هست، همه چيز هم خوبه ...»
با اين حرف حاج‌آقا موافقم، تا چند سال پيش اون هم توي شهرستان كسي جرات مي‌كرد به اين راحتي با يك آخوند رك حرف‌هاش رو بزنه و نظرش رو بگه؟ راننده در كمال آزادي اين حرف‌ها رو مي‌زد در حالي كه توي همين سيستم معلم هم هست. اما از آن طرف هم مثلا در همين انتخابات مجلس هشتم لازم به ذكر نيست كه شوراي نگهبان و هيات‌هاي اجرايي با انقلابيون چه كردند، چه برسد به ديگران.
بحث كه به اقتصاد كشيده شد، درباره‌ي سهميه بندي بنزين، حاج آقا فقط توي اين قضيه با راننده كاملا موافق بود و مي‌گفت كه «قبول دارم دولت اينجا رو اشتباه كرد، نبايد اين كار رو مي‌كرد، بايد بنزين توي كشور توليد مي‌كردند، اما اينطوري مردم را گرفتار كردند».
حاج آقا درباره‌ي اهل تسنن اينقدر تند رفت كه مي‌گفت «سني‌ها از يهودي‌ها بدتر هستند، همين‌ها بودند كه امامان شيعه را كشتند، مگر يهوديان كشته‌اند؟» به نظرم اين حاج آقا اين حرف‌ها را بالاي منبرش هم مي‌زند، آن وقت چه فاجعه‌اي رخ مي‌دهد، در كشوري كه اهل تشيع و تسنن در كنار هم دارند زندگي مي‌كنند چرا بايد اينگونه حرف بزنيم؟ آن هم سه روز مانده به هفته‌ي وحدت.
گاهي حاج آقا رجوع مي‌داد به قرآن يا روايات، راننده مي‌گفت كه روايات كه خيلي‌هايشان را نمي‌توان آنقدر محكم گرفت، قرآن را هم بايد بدون تفسير درنظر بگيريم و با آن ثابت كنيم، نه اين كه تفسير خودمان را در ترجمه دخالت دهيم. همين حرف راننده واكنش حاجي رو برانگيخت، راننده به قرآني كه روي داشبورد ماشين بود اشاره كرد و مي‌گفت اين قرآن ترجمه‌ي لغت به لغت است و با خيلي از قرآن‌هاي در بازار كه در كنار ترجمه تفسير هم دارد متفاوت است. بحث بالا مي‌گرفت، راننده گير مي‌داد كه با خود قرآن فلان مساله را ثابت كن، حاجي گاهي كم مي‌آورد.
نمي‌دانم چه شد كه بحث منحرف شد و بحث به كمونيسم كشيده شد، حاج آقا خطاب به راننده مي‌گفت «ببين عزيز جان! اين حرف‌ها را كمونيست‌ها مي‌زنند. كمون به روسي يعني خدا، آنها مي‌گويند كمونيست، يعني خدا نيست»! راننده كه براي زدن بنزين پياده شد به حاج آقا توضيح دادم كه كمون در زبان روسي خدا معني نمي‌دهد، آن اضافه‌اش هم «يست» است نه «نيست»! قبول نكرد!
راننده گفت «حاج آقا، در قرآن اينقدر از ربا بد گفته شده، درسته؟ پس چرا بانك‌ها وام مي‌دهند و سود ثابتي مي‌گيرند اما در ضرر وام‌گيرنده شريك نمي‌شوند؟ اين رباست و اگر مي‌شود ربا را كه اينقدر در قرآن در موردش گفته شده ناديده گرفت، بقيه‌ي چيزها را هم بايد بشود، ها؟». نمي‌دانم اين راننده اين سوال‌ها رو چطور حفظ كرده بود و يكي يكي طرح مي‌كرد و حاج آقا بنده‌ي خدا رو به چالش مي‌كشيد. حاج‌آقا گفت «خب بانك‌ها پول ندارند كه، پول مال مردم است كه به دولت داده‌اند و آنها آن پول‌ها را وام مي‌دهند، آيا آنها كه پول‌هايشان را به بانك داده‌اند حاضرند كمتر سود بگيرند؟». راننده كه حرفه‌يي‌تر از اينها بود، گفت «خب حرف شما قبول، اما چرا بانك‌ها به مردمي كه پول‌هايشان را در بانك مي‌گذارند ربا مي‌دهند؟». اينجا ديگر آخر خط بود، حاج‌آقا ماند چه بگويد.
حاج‌آقا داشت به مقصدش نزديك مي‌شد و در جواب راننده با خنده و به عنوان ختم كلام گفت «ببين، ديگه اين حرف‌ها را يك قران نمي‌خرند، آخوند‌ها سوار كار شده‌اند و پايين بيا هم نيستند، آمريكا هم هيچ غلطي نمي‌تواند بكند». با حاجي گفتم البته اگر حواسمان جمع باشد، اگر حواسمان نبايد هر غلطي بخواهد مي‌كند.
حاج آقا كه پياده شد شماره‌ي موبايلم را بهش دادم و از اودعوت كردم تا به باكو بيايد. اما بحث من و راننده ادامه پيدا كرد. تا آنجا من نقش داور را داشتم تا آن دو دعوايشان درنيايد، از آن به بعد بايد روي او كار مي‌كردم تا كمي اصلاحش كنم! او در سال پنجاه و هفت انقلابي بوده اما بعدا رويگردان مي‌شود و الان دوباره دلش مي‌خواهد به صورت انقلابي همه چيز تغيير كند، اصلاحات را هم اصلا موثر نمي‌داند، اما از آن طرف وقتي به او مي‌گفتم كه انقلاب هزينه‌هاي زيادي دارد، به خوبي درك مي‌كرد و از آن هم واهمه داشت، نه مي‌توانست هزينه‌هاي انقلابي ديگر را قبول كند و نه اصلاحات را نتيجه بخش مي‌دانست.

۱۳۸۷ فروردین ۴, یکشنبه

مطهره دوباره رفت تهران

مطهره خانم از هفته‌ي پيش كمي مريض احوال بود، براي همين هم من احضار شدم، دو سه دكتر هم رفتيم، گفتند عفونتي در سيستم گوارش است و خوب مي‌شود، يكي گفت دوا نمي‌خواهد، دو تا هم آنتي‌بيوتيك دادند. علي‌رغم اين كه مطهره حال ندار بود اما چون من مجبور بودم برگردم هفته‌ي اول را در باكو باشم، اصرار داشت كه سر سال تحويل تنها نباشم و گفت كه مي‌آيد.
برنامه‌هاي عيدمان از قبل معلوم بود و بليط‌هاي هواپيما را از قبل گرفته بوديم چون زمان عيد ديگر بليط گير نمي‌آيد، اما چون سفر اخيرم اتفاقي بود، مجبور بوديم زميني به باكو برويم، دوشنبه بعد از ظهر حركت كرديم و شب در رشت مانديم. صبح نيم ساعتي رفتيم تا ميدان شهرداري دوري زديم (عكس بالا، ميدان شهرداري رشت است كه در آن مجسمه‌ي ميرزا كوچك خان جنگلي سوار بر اسب نصب است) و بعد رفتيم به ايستگاه سواري‌هاي آستارا. چند تا پرايد نوبتشان بود اما يك پژو خارج نوبت آمد، ما عقب را گرفتيم، يك نفر ديگر لازم بود، يك حاج آقايي آمده بود و چانه مي‌زد براي دو هزار تومان، به راننده اشاره كردم كه اضافه‌اش را من مي‌دهم، سوار شدند و حركت كرديم.
همين كه حركت كرديم راننده شروع كرد به بحث كردن با آن حاج آقا كه داستانش را بعدا خواهم نوشت. ساعت حدود دو و نيم يا سه بعد از ظهر از مرز آستارا گذشتيم و با يك تاكسي ديگر به باكو آمديم، وقتي رسيديم دير وقت بود، حدود ده و نيم شب.
چهارشنبه روز كاري بود، اما از پنج‌شنبه تعطيلات شروع شد، پارسال 4 روز تعطيل بود اما امسال يه جورهايي از پنج‌شنبه گذشته تا دوشنبه‌ي هفته‌ي آينده، يعني يازده روز تعطيل اعلام شده است!
مطهره روزهاي چهار شنبه، پنج‌شنبه و جمعه باز هم حال ندار بود، پنج‌شنبه شب و صبح جمعه به دو دكتر ديگر مراجعه كرديم اما نگران حالش بود، براي همين شنبه صبح رفتيم دفتر هواپيمايي و توانستم يك بليط برايش بگيرم.
صبح روز عيد اولش توي خونه بوديم، وقتي توپ را در كردند و ساز و دهل؛ ما هم كنار سفره‌ي هفت سين نشستيم، قرآن خوانديم و تفعلي به حافظ زديم. بعد رفتيم به درون شهر تا جشن‌هاي آنها را هم ببينيم، جالب بود كه باكو اين روزها در غرق ايراني‌هاست كه براي ايام عيد آمده‌اند. در ساحل، كودكان و نوجوانان به جشن و سرور مشغول بودند و ايستاديم آنها را تماشا كرديم. بعد رفتيم به «ايچري شهر»، بخش قديمي شهر؛ در ايچري شهر، از «قيزقله‌سي» تا ورودي قلعه، گله به گله جشن داشتند، هر كدام مربوط به يك «رايون» بود، رايون يكي از تقسيمات كشوري جمهوري آذربايجان است، مثل شهرستان. سعي مي‌كنم چند عكس از مراسم آنها روزهاي بعد روز وبلاگ بگذارم.
بالاخره مطهره خانم اين چهار روز كوفتش شد و از دماغش درآمد، فقط خوشحال بوديم كه در روز عيد از هم فاصله نداشتيم. ديشب بردمش به فرودگاه و راهي تهران شد، امروز هم قرار است به پيش دكتر برود، البته در اين تعطيلات كه دكتر متخصص به سختي پيدا مي‌شود.
امشب - يكشنبه - علي آقاي شمس، كه از بچه‌هاي ايسناست راه مي‌افتد و به اينجا مي‌آيد، از فردا شب ميهمان دارم، احتمالا دو سه روزي مي‌ماند. من هم روز نهم كه به نظرم جمعه باشد البته ساعت ده شب براي تعطيلات به تهران مي‌روم.

۱۳۸۷ فروردین ۱, پنجشنبه

فوت مادربزرگ، سال نو

يا مقلب القلوب والابصار ...
نوروز هزار و سيصد و هشتاد و هفت بر همه مبارك، سالي پرنشاط، همراه با همه‌ي خوبي‌ها و كمال آرامش را براي همه‌ي دوستان، آشنايان، اقوام و براي همه‌ي ايرانيان در هر كجاي دنيا كه هستند آرزو مي‌كنم.

سفر هفته‌ي گذشته‌ام به تهران به جاي سه روز، به خاطر فوت مادربزرگ پنج روزه شد و دوشنبه‌ي گذشته به طرف باكو آمدم. بامداد روز پنج‌شنبه‌ي هفته‌ي گذشته يعني دقيقا يك هفته و يك روز قبل از نوروز كه به تهران رفتم، مطهره خانم مريض شده بود، اول قرار بود همان شب او به باكو بيايد، كه نشد و من به تهران رفتم. در كنار برنامه ريزي براي دوا و درمان مطهره، پنج‌شنبه به چند دوست سري زديم، يك سري هم به پيش مادربزرگم رفتيم.

مادربزرگ در يك طبقه و عمه در طبقه‌اي ديگر زندگي مي‌كرد. قريب به سيزده چهارده سالي است كه مادربزرگ به تهران آمده بود. قبل از آن در نوشهر، در همان منزل پدربزرگ خدا بيامرزم پيش ما بود، الان پدر و مادرم در همان خانه هستند. از فروردين سال هشتاد كه قرار شد به خاطر ايسنا به تهران بروم تا مرداد هشتاد و سه كه با مطهره ازدواج كردم، پيش مادربزرگ بودم. به چند دليل مادربزرگ من را خيلي دوست داشت و بالاعكس. بزرگترين نوه‌ي او بودم و هم نام پدربزرگ؛ و از بچگي با مادربزرگ در يك خانه بوديم. در آن سه سال و چند ماه در تهران، من صبح‌ها بيدار مي‌شدم و به ايسنا مي‌رفتم تا بوق سگ؛ صبح صبحانه‌ام را آماده مي‌كرد و اصرار پشت اصرار كه «ننه، صبحونه رو بخور، كامل بخور، بذار جون داشته باشي، آخه تو كه نهار هم نمي‌خوري». بالاخره با اصرار او لقمه‌اي مي‌خوردم و مي‌رفتم. شب گاهي ساعت نه مي‌رسيدم، گاهي ده و گاهي يازده و دوازده، اما فرقي نمي‌كرد، منتظر مي‌ماند تا بيايم، شامم آماده بود، حالا يا خودش شامش را خورده بود يا نه اما كنار من مي‌نشست تا شامم را بخورم. من هم سعي مي‌كردم حتما برايش از آن روزم تعريف كنم و از او هم بخواهم همين كار را بكند تا كمي حرف بزنيم. معمولا بي خواب مي‌شد اما از آن طرف دوست داشت با او حرف بزنم تا كمي از تنهايي دربيايد، گاهي هم حرف‌هاي دلش را برايم مي‌زد و خودش را خالي مي‌كرد، او كمتر مي‌توانست به بيرون برود و كمتر كسي به ديدنش مي‌آمد، شايد هفته‌اي يك دو نفر؛ عمه‌ام و بچه‌هايش چرا، اما خب، ارتباط ما طور ديگري بود.
در آن سه سال، بخشي از حرف‌هايي كه با او مي‌زدم درباره‌ي اوضاع كشور بود، بالاخره او هم علاقه‌مند شده بود، البته او جريان‌هاي سياسي را نمي‌شناخت، اما خاتمي را خيلي دوست داشت، گاهي با بغض مي‌گفت كه «دلم براي اين سيد بنده‌ي خدا مي‌سوزه، خدا كنه هر چي زودتر دوره‌اش تمام بشه و يه نفس راحت بكشه»، اتفاقا براي همين بود كه در سال هشتاد اصلا دلش نمي‌خواست كه خاتمي دوباره انتخاب شود. خيلي از صبح‌ها قبل از حركت به سمت ايسنا، راديو را روشن مي‌كردم تا از صداي مجلس، نطق‌ها را بشنوم، گاهي مادربزرگ هم بعد از رفتن من به آن گوش مي‌داد، خبرهاي تلويزيون را هم دنبال مي‌كرد، مثلا شب به من مي‌گفت «اون عمامه سفيده امروز داشت خودش رو مي‌كشت، اينقدر بالا و پايين مي‌پريد»، منظورش كروبي بود. يا مي‌گفت كه خاتمي را تلويزيون نشان داده كه فلان حرف را زده. در همه‌ي انتخابات‌ها هم شركت مي‌كرد، به جز انتخابات مجلس هفتم.
بعد از ازدواج من، فاصله‌ي ما بيشتر شد، البته به او سر مي‌زدم، اما به هر حال مثل قبل نمي‌شد، تا اين كه پارسال به باكو آمدم و فاصله بيشتر شد، به هر ماه يك تلفن كاهش پيدا كرد، يا هر سه ماه يك بار كه به تهران بروم.
مادربزرگ چند سالي بود كه ضعيف‌تر شده بود، او متولد سال هزار و سيصد بود و براي سن او بيماري طبيعي است، هرچند يكي از عموهايش چند سال پيش در سن صد و پنج سالگي دارفاني را وداع گفت، اما به هر حال نمي‌توان انتظار داشت كه همه آنطور باشند. دو سال پيش زونا گرفت، درد بدي دارد و دردش تا مدت‌ها مي‌ماند و براي سن او بسيار رنج‌آور است. تقريبا هميشه درگير با آن درد بود، در كنار تنگي نفس، فشار خون و قند بالا.
پنج‌شنبه كه پيشش بودم، خيلي ضعيف شده بود، از چهل روز پيش از آن كه او را ديده بودم هم خيلي ضعيف‌تر بود. آن وقت براي فوت شوهر عمه‌ام به تهران رفته بودم، مادربزرگ مي‌گفت كه «چرا مهرداد؟ نوبت من بود ...». به هر حال خيلي از آن بابت هم ناراحت بود اما واقعيت اين است كه عمر سرش بسته است و معلوم نيست كه فردا نوبت كيست، به سن هم بستگي ندارد.
نفس مادربزرگ خوب نبود، از كپسول اكسيژني كه كنار تختش بود گاهي در روز استفاده مي‌كرد اما روز پنج‌شنبه مي‌گفت كه آن هم انگار بي فايده است. طبق معمول، از او چند تا عكس گرفتم، گفتم بخند، اما ديگر خنده‌اش نمي‌آمد، حتي مصنوعي جلوي دوربين! گفتم «ممان‌بزرگ فردا انتخابات مجلسه، بگم صندوق بياد اينجا راي بدي؟»، چشمش بسته بود اما سرش را تكان داد، فكر كردم شايد متوجه نشده باشد، دوباره سوال كردم، سرش را دوباره جدي‌تر تكان داد. جمعه صبح زنگ زدم و حالش را پرسيدم، گفتند همان طوري است. جرات نكردم براي راي دادن او اقدامي كنم، گفتم در اين وضعيت، هيجان برايش خوب نيست. صبح شنبه پدرم از نوشهر تماس گرفت و گفت كه مادربزرگ شب سكته كرده، عمه و عمويم او را به بيمارستان طالقاني برده‌اند. من فوري رفتم آنجا، در اورژانس بيمارستان طالقاني ولنجك بود، گفتند فشارش افتاده، قندش بالاست و بايد با دستگاه تنفس كند. ساعت حدود يازده صبح، بعد از هماهنگي، او را با آمبولانس به بخش آي سي يو بيمارستان آسيا منتقل كرديم. چند ساعتي آنجا بوديم، دوباره شب به بيمارستان رفتم و سري به او زدم، البته خودش هر چند در اقما نبود اما از صبح ديگر جواب نمي‌داد، فقط با يكي از نرس‌هاي بخش توانستم حرف بزنم و حالش را جويا شوم كه گفت اوضاعش اصلا خوب نيست و رو به وخيم‌تر شدن است. صبح يك بار با بيمارستان تماس گرفتم و حال مادربزرگ را پرسيدم، گفتند تغييري نكرده. مطهره را به دكتر بردم، قرار شد برويم آزمايشگاه، از آنجا با عمويم تماس گرفتم كه قرار بود به بيمارستان برود، گفت مادربزرگ دقايقي پيش فوت كرد.
همين، ... دنياست ديگر، عاقبت همه‌ي ماست. دوشنبه صبح مادربزرگ خوبم سيده خانم فاطمه پژوهش را تشييع كرديم و در بهشت زهرا(س) به خاك سپرديم، روحش شاد.
از طرفي مطهره هم همچنان حال‌ندار بود و بلاتكليف بودم كه به همراه خودم به باكو ببرمش يا نه؟ بالاخره با اصرار او بعد از مراسم تشييع، زميني حركت كرديم و به رشت رفتيم، شب در رشت مانديم و صبح به مرز رفتيم و تا عصري رسيديم به باكو. درباره‌ي اينجا انشالله فردا مي‌نويسم.

۱۳۸۶ اسفند ۲۳, پنجشنبه

سفر دو روزه به ايران براي دادن راي

دلم طاقت نياورد و ديشب، چهارشنبه آمدم تهران و شنبه برمي‌گردم به باكو؛ فقط براي شركت در انتخابات، بگذار هر چه مي‌خواهند حرف دربياورند كه فقط براي يك راي؟! بله، براي همين يك راي، كه حتما در سرنوشت من و همه‌ي ما موثر است.

همه فردا پاي صندوق‌هاي راي، من با شعار «همراه شو عزيز» به فهرست ياران خاتمي راي مي‌دهم، تو به هر كسي كه مي‌خواهي راي بده، فقط در خانه نمان تا ديگران سرنوشتت را تعيين كنند.

۱۳۸۶ اسفند ۱۹, یکشنبه

ديدار بلااشكال با سفير آلمان

آقاي محمدرضا خاتمي نايب رييس مجلس ششم در مناظره با آقاي محمدرضا باهنر نايب رييس مجلس هفتم، در پاسخ به شبه بازپرسي آقاي باهنر، تاييد كرد كه با سفير آلمان ديداري داشته است. خبرگزاري فارس اما انگار كشف بزرگي انجام شده است، موضوع را به خبري مساله ساز تبديل كرد و چند مصاحبه درباره‌ي آن گرفت، از جمله آقاي الياس نادران به خبرنگار فارس گفت كه نادران:«عده‌اي در صدد شكستن قباحت تماس مقامات غير مسئول با بيگانگان هستند».

حالا آقاي نادران آدم نسبتا شناخته شده و نماينده‌ي تندروي مجلس است، اما فارس نظر يك جوان طلبه را هم جويا شده و آن جوانك شروع كرده به گفتن حرف‌هايي كه گنده‌تر از دهانش است، خنده دار است كه خود را خودي و آقاي خاتمي را كه چهار سال نايب رييس مجلس شوراي اسلامي بوده نامحرم دانسته و بحث از نفوذ و خيانت كرده است. خجالت دارد به خدا، دستي دستي خودمان را داريم خراب مي‌كنيم و آبروي خودمان را با اين اتهام‌زني‌ها در رسانه‌ها مي‌بريم، طوري جلوه مي‌دهيم كه انگار در ايران همه وطن فروش هستند.

به هر حال، خواستم بگويم دوست جديدتان آقاي كروبي كه در همين هفته‌ي گذشته با سفراي استراليا و عربستان ديدار كرد چرا صدايتان درنيامد؟ مگر آقاي كروبي مسووليت دولتي دارد؟ پس از اين لحاظ عين آقاي خاتمي است، كروبي در روزنامه‌ي اعتماد ملي هم مسووليتي ندارد، چون اعتماد ملي ارگان حزب است و مدير مسوولش هم كس ديگري است.

خب، شايد بد نباشد يك مثالي ديگر بزنم، سفرهاي مداوم اعضاي امروز موتلفه و حتي آقاي عسگراولادي به چين به دعوت حزب كمونيست خلق چين و با هزينه‌ي آنها، كه حزب حاكم چين هستند از نظر خبرگزاري فارس جذاب نيست؟ مثلا نمي‌گويند كه ديدار و نزديكي به يكي از اعضاي داراي حق وتوي شوراي امنيت كه هر روز قطعنامه عليه ما صادر مي‌كنند چه معني دارد؟

هفته نامه‌ي «شما» ارگان موتلفه چند ماه پيش نوشته بود: «عسگراولادي و هيات همراه در اين سفر پيرامون تعميق روابط دو حزب و راه‌هاي برون رفت از شرايط سياسي منطقه بويژه مباحث هسته‌يي ... بحث و تبادل نظر كردند». خب اين بحث‌ها چه بوده؟ چرا هيچ گاه ريز آن منتشر نشد؟ مهم نيست، مقابله به مثل هر جايي خوب نيست، فقط سوال كردم تا آنها را به خود بياورم.

تنها بخشي از يادداشت آقاي حسين شريعتمداري را در تاريخ نهم اسفند 84 در پايان مي‌آورم كه در آن نوشته بود:

هفته‌ي گذشته جناب آقاي كروبي در محل روزنامه‌ي «اعتماد ملي» با سفير دولت آلمان در تهران ديدار و به گفت وگو نشست. در بخشي از اين گفت وگو كه روزنامه‌ي اعتماد ملي- روزنامه‌ي حزب آقاي كروبي- منتشر كرده، آمده است؛ سفير آلمان، مهدي كروبي را با بيان اين پرسش خطاب قرار داد كه؛ گويا شما قصد نداريد سياست خارجي دولت را نقد نماييد. پس چگونه مي‌خواهيد به عنوان يك حزب مواضع خويش را بيان كنيد؟... و دبيركل اعتماد ملي با بيان اين كه؛ روزه‌ي سكوت گرفته ام، بر اين نكته تاكيد كرد كه؛ سكوت در پيش گرفته شده موقتي است و در انتظار وضعيت آينده هستيم»! ملاقات آقاي كروبي با سفير آلمان، قابل انتقاد نيست و نگارنده نيز بارها در محل روزنامه‌ي كيهان با سفراي كشورهاي خارجي و از جمله سفير آلمان ديدار و گفت وگو داشته است ...

البته منظورم از اين نقل قول آن بود كه بگويم از نظر منتقدي مثل آقاي شريعتمداري هم اصل چنين ديدارهايي طبيعي است و نيازمند چنين كنكاش‌هايي نيست، هر چند محتواي آنها مهم است و مثلا خود من با آن انتقادي كه آقاي شريعتمداري به آقاي كروبي داشت كاملا موافق بودم.

احمدي‌نژاد صادق است اما

يقين دارم كه آقاي احمدي‌نژاد صادق است، همين صداقتش هم باعث انتخابش شد، نه اين كه باقي كانديداها صادق نبودند، بلكه مردمي كه به او راي دادند تصور مي‌كردند توان عمل به آن شعارهايش را هم دارد، اما اين يكي نقص آقاي رييس‌جمهور بود. قبلا هم هشدار داده بودم و الان دوباره مي‌دهم كه ابراز خوشحالي از اين ناتواني او فايده‌اي ندارد، او اميد مردمي بود كه از سطح تمكن مالي پاييني برخوردارند و دنبال اين بودند كه پول نفت به سر سفره‌هايشان بيايد و راي آنها از ته قلبشان بود، آنها نه فقط به خاطر اصلاحات سياسي، كه خيلي‌هايشان هشتشان در گروي نه‌شان است و اصلا به اين چيزها نمي‌توانند فكر كنند. نگراني من اين است كه اگر اين اميدشان به نااميدي تبديل شود ديگر به راحتي به كس ديگر يا گروهي ديگر اعتماد نكنند.

تورم از بيست درصد هم بالاتر رفته، آقاي رييس جمهور شعار خود را مبني بر پول نفت بر سر سفره‌‌ي مردم، به سخره مي‌گيرد و خيلي راحت زيرش مي‌زند، مردمي كه گفتم خيلي‌هايشان هشتشان گروي نه‌شان است، اما مي‌فهمند كه احمدي‌نژاد دولت را در زماني تحويل گرفت كه نفت داشت مي‌رفت بالا و الان به بشكه‌اي بالاي 100 دلار رسيده، يك ضرب و تقسيم مي‌خواهد كه بپرسند پس اين همه پول در اين دو سال و نيم را چه كردند؟ رقم نجومي است و سرت سوت مي‌كشد كه بشنوي پولي كه در اين مدت گرفتند با تمام دو دوره‌ي خاتمي برابري مي‌كند.

مي‌گوييد كه من اصلاح‌طلبم، حرف آقاي بادامچيان چطور، قبول است؟ او كه عضو حزب موتلفه است هم همين ديروز درباره‌ي وضعيت اقتصادي و گراني‌ها و تورم، گفته: «برخي سوء مديريت‌ها نيز وجود داشته است كه در اين ميان موثر بوده است چرا كه افرادي وجود دارند كه با احساسات پاكي كه دارند مي‌خواهند كار كنند اما راهكار خوب را بلد نيستند

اگر مي‌گوييد كه بادامچيان اقتصاد دان نيست، باز اشكال ندارد، همين امروز خبرگزاري اصولگراي فارس، گزارشي از نامه‌ي مفصل 125 صفحه‌اي «عباس سليميان» استاد اقتصاد دانشگاه كه اصولگراست را به رييس جمهور منتشر كرده كه در آن آمده: «نكته‌ي اصلي در اين است كه نظام و سازمان اجرايي شما دچار ضعف فقدان نظريه‌ي توسعه‌ي اقتصادي-اجتماعي كشور است و كشور را در يك حركت تند شايد 10 برابر بيشتر به سمت انبوه پروژه‌هاي غير يكپارچه كه ممكن است در عدم تطابق با ظرفيت‌هاي مديريتي و ظرفيت بازار داخلي و خارجي و ظرفيت مصرف، بلاي آينده‌ي كشور شوند رهبري مي‌كند

الحمدالله اين جملات از دهان ما بيرون نيامده تا بگوييد دارند سياه نمايي مي‌كنند، هيچ هم از اين چيزي كه تعريف كردم خوشحال نيستم، نقد احمدي‌نژاد را به خاطر پيش افتادن در رقابت سياسي مطرح نمي‌كنم، اولا حسرت مي‌خورم كه اين همه پول در اين دو سال و نيم چه شده است؟ قرار بود حتي با مفاسد اقتصادي مبارزه شود تا كسي پولي را نفله نكند، نه اين كه پول‌هاي هنگفت طلاي سياه به دست خود دولت نفله شود و بدتر از همه اميد اميدواراني نااميد شود.

بلكه كساني كه اين بار به مجلس راه پيدا مي‌كنند مانند هفتمي‌ها نباشند كه با طرح تثبيت قيمت‌ها شروع كردند و بعد خود جلوي آن ايستادند و مخالف آن شدند و نتوانستند بر اين دولت هم نظارت خوبي داشته باشند تا وضع اقتصادي مردم به اينجا كشيده شود. اميدوارم مجلس هشتمي‌ها بگويند آقاي احمدي‌نژاد! شما آدم صادقي هستيد، اما كاربلد نيستيد، كار را از اين كه هست خراب‌تر نكنيد.

مرتبط:

رييس جمهور در جديدترين يادداشت وبلاگ خود:

از خدا مي خواهم هميشه ساده بمانم

۱۳۸۶ اسفند ۱۸, شنبه

كينه‌ي شتري شيخ سابق اصلاحات

رفتار سياسي آقاي كروبي خنده‌دار نيست، گريه‌دار است. زماني حدودا تا سال‌هاي اول اصلاحات تلاش مي‌كند كه «آيت الله» خوانده شود نه «حجت الاسلام« يا «حجت الاسلام والمسلمين»؛ بعد وقتي مي‌بيند دوره‌ي اصلاحات است، خود را «شيخ اصلاحات» مي‌خواند و آن را تبليغ مي‌كند، به اعتبار ريس سفيدش او را بر صدارت مجلس تاريخي مي‌نشانند. در دوره‌ي بعد يعني انتخابات رياست جمهوري سال 84 در خبرهايي كه دفترش تنظيم مي‌كند او «آقاي كروبي» مي‌خواند و دوست ندارد كه حتي «آيت الله» يا «شيخ اصلاحات» خوانده شود. حدود يك ماه پيش در جمع جوانان حزب جديدش پلاكاردي بود با عنوان «شيخ مهدي».
زماني دبيركل مجمع روحانيون مبارز تهران بود اما به دليل اين كه نتوانست نظر شوراي مركزي را به كانديداتوري خودش در انتخابات سال 84 جلب كند و ديگر اصلاح‌طلبان هم از شعار پنجان هزار توماني او حمايت نكردند از آن حزب رفت و حزبي راه انداخت تا بر كرسي صدارت آن بنشيند و همچنان رييس باشد.
كروبي از آن تاريخ كينه‌اي از «اصلاح‌طلبان» به دل گرفت، نه حتي، از «اصلاحات» كينه‌اي به دل گرفت، كينه‌اي شتري. او از آن زمان در هر جا نشست از جمله در روزنامه‌ي كيهان و خبرگزاري فارس، از اصلاحات بد گفت و اصلاح‌طلبان. آنها هم تا توانستند او را دوشيدند تا در ازاي آن شيخ تصور كند صلاحيت اعضايش در انتخابات تاييد مي‌شود. اما شيخ خود را سوزاند، نه راه پيش دارد و نه راه پس. بنده‌ي خدا سختي زيادي كشيد، يك مورد را قبلا نوشتم كه تا قبل از انتخابات رياست جمهوري 84 در اتاق ملاقاتش تنها عكس امام نصب بود، بعد از انتخابات يكهو آن عكس را عوض كرد و عكس امام و رهبري را گذاشت و چند ماه بعد آن هر دو را برداشت، يعني يك چيزي تو مايه‌ي قرهاي رقص لري.
امروز مصاحبه‌اي ديگر از او ديدم كه تيتر يك فارس بود و قطعا فردا تيتر چند روزنامه‌ي راست خواهد شد. نوش جانشان كه دارند از سادگي شيخ استفاده مي‌كنند و خوب سواري هم مي‌گيرند. مصاحبه در واقع ترجمه‌ي گفت‌وگوي شيخ است با هفته‌نامه‌ي نيوزويك. شيخ مهدي در آن گفت‌وگو در پاسخ به اين سوال كه مهمترين انتقاد وي درباره‌ي جنبش اصلاح‌طلبي در دوره‌ي آقاي خاتمي چيست گفت: «مهمتر از همه شيوه‌ي تخريبي آنها بود. آنها بخش‌ اسلامي جمهوري اسلامي را زير سوال مي‌بردند
اولا اصلاحات هيچ گاه چنين برنامه‌اي نداشته و هميشه از دو وجهه‌ي آن دفاع مي‌كرده و مي‌كند، اين اصلاحات مادر مرده را اينقدر به لجن نكشيد، دوره‌اي همه با هم بوديم و اگر اشتباهي هم بوده كه قطعا اشتباه هم بوده، آيا بايد كل حركت را زير سوال برد؟ ثانيا اين «آنها» چه كساني هستند؟ اصلاح‌طلبان؟ خب تو كه خودت را شيخ آنها مي‌خواندي ناسلامتي. مگر با اين عنوان سال‌ها پز نمي‌دادي؟ مگر با اين عنوان تو را بر كرسي رياست مجلس ننشاندند؟ اين اوج نامردي است، قطعا درباره‌ي آدم‌هايي مثل او يك يادداشت جداگانه خواهم نوشت كه از اين طرف به آن طرف يا برعكس مي‌پرند به اميد فرصت تا فرصت‌طلبي كنند.
از طرفي چه بگويم كه آخوندي از او بي‌سواد‌تر تا به حال نديده‌ام، والله آدم طلبه‌هايي را مي‌بيند كه سوادشان از اين پيرمرد بيشتر است، بنده‌ي خدا از آنجاها مانده و به نظرم اين آقاي دبيركل حزب بالا به پايين «اعتماد ملي» با اين كارهايش از صحنه‌ي سياست هم به زودي محو مي‌شود، به عنوان كسي كه هيچ اعتمادي به او نيست.

۱۳۸۶ اسفند ۱۷, جمعه

كدام بازي را بر هم بزنيم

آقاي خاتمي از ضرورت بر هم زدن بازي سخن گفت. كدام بازي؟ بازي به قهر كشاندن مردم و نيروهاي اصلاح‌طلبي كه برنامه‌يشان اصلاح طرف مقابل بود. آنها ما را وارد يك بازي كرده‌اند كه نبايد ادامه‌اش بدهيم چون آخرش معلوم است، فراهم شدن زمينه‌ي برگزاري انتخابات بدون رقيب. يعني نبايد بگذاريم خود اصلاح طلبي به ضد خودش تبديل شود و از اصلاح نااميد شود. در واقع طرف مقابل دارد ما را بازي مي‌دهد تا به بهانه‌ي تندروي‌هاي طرف، كنار بكشيم و اصلاح‌طلبي را كنار بگذاريم و به راه‌هاي ديگر فكر كنيم.

سالهاست كه مخالفان اصلاح امور كشورداري، با اصل اصلاحات مقابله مي‌كنند، ما را عقب عقب كشانده‌اند به لب پرتگاه تا از پشت بام پرت شويم يا از اصلاح طلبي دست بكشيم. اصلاحات از هر كسي برنمي‌آيد، ما بايد طاقت بياوريم، امثال گنجي ظرفيت نداشتند براي همين كم آوردند، البته بخشي از ايراد به ما هم برمي‌گردد كه نتوانستيم با چنگ و دندان هم كه شده آنها را حفظ كنيم؛ حالا گنجي خود مشكلي شده براي اصلاحات كه بايد او را هر روز نفي كنند.

آقاي خاتمي در جلسه‌اي كه با ردصلاحيت‌شدگان جبهه‌ي اصلاحات داشت درباره‌ي برخي اتفاقات كه در جهت حذف اصلاح‌طلبان صورت گرفته، تصريح كرده است: نقشه‌اي وجود دارد كه بايد آن را برهم زد. ما بايد اين بازي را به هم بزنيم به هر صورتي كه ميسر است. بر اين اساس با همه‌ي وجود در انتخابات مظلومانه اما با نشاط شركت مي‌كنيم. خيلي‌ها نقشه‌هاي بزرگي كشيده‌اند كه با حضور مردم در انتخابات خنثي مي‌شود.

من هم قبول دارم همچنان كه خود آقاي خاتمي خودش مي‌داند كه براي جريان اصلاح طلب، در اكثر حوزه‌هاي انتخابيه امكان رقابت وجود ندارد، اما با اين وجود معتقديم بايد در عرصه ماند و دليل آن هم موقعيت حساس جامعه‌ي بشري، منطقه و تهديدهاي بزرگي است كه اگر كارگر شود خشك و تر را باهم مي‌سوزاند. قطعاً انتخابات پرشور و پرتحرك با هر نتيجه مي‌تواند جلوي تهديدها را بگيرد.

چند روز پيش نوشتم كه معتقدم حتي يك مدرس، مصدق يا كاشاني براي پيشبرد اصلاحات كافي است، مي‌دانم كه شخصيت‌هايي آنچنان كم پيدا مي‌شوند اما حتي در بين همين كانديداهاي اصلاحات كساني هستند كه زمينه‌ي خوبي دارند، در عين حالي كه اعتقاد به جريان اصلاحات دارند و پايبند به ملزوماتش هشتند، انشالله مي‌توانند بخشي از جاي خالي نيروهايي كه حتي امكان كانديداتوري را نيافتند جبران كنند.

نكته‌ي مهمي كه اين چند روز به نظرم آمد، متاسفانه انصراف بعضي از اصلاح‌طلبان است، اصلا قابل درك نيست كه چطور كساني ابتدا اعلام آمادگي مي‌كنند، با هزار بدبختي به مرحله‌ي پاياني مي‌رسند، اين همه بحث مي‌شود كه ردصلاحيت شده‌اند يا نه، يا اگر شده‌اند صلاحيتشان تاييد شود، حالا مي‌گويند كه به دلايل شخصي يا فلان مساله انصراف داده‌اند. اينها كه گذشت، بايد نگران باشيم اين كانديداهاي فعلي ما در مرحله‌هاي بعدي و پس از انتخاب و راهيابي به مجلس، راه خود را جدا نكنند، تا آخر به كار جمعي حول محور اصلاح‌طلبي باقي بمانند. انصراف گروهي از كانديداهايمان هشداري است كه در مراحل بعد كسي چنين نكند.

و اما به نظرم مي‌آيد آقاي خاتمي بايد بيشتر موضوع را باز كند، يكي از آنها هم برمي‌گردد به آنچه كه در انتخابات مجلس هفتم گذشت. شايد يكي از سخنانش را درباره‌ي آن انتخابات روي وبلاگ گذاشتم، ارزشش را دارد كه موشكافانه خوانده شود، البته هر دو طرف موضوع.

مقابله به مثل با اسرائيل

خبر كشته شدن هشت نفر در حمله به مدرسه‌ي ديني يهوديان در بيت المقدس را ديدم. همين چند روز پيش نوشته بودم كه با مطرح كردن تهديد به هولوكاست، بايد مقابله به مثل شود تا بفهمند كشتن كودكان بي دفاع فلسطيني غزه چه مزه‌اي دارد، اسرائيل مانند سگ مي‌ماند، اگر محكم و با اعتماد به نفس به طرفش بروي عقب مي‌نشيند.

ما كه حيوان صفت نيستيم كه از قتل و كشتن ديگران خوشحال شويم، اما انگار واقعا راه ديگري باقي نمانده، همين هفته‌ي گذشته صهيونيست‌ها در غزه بالاي 120 نفر بي گناه را كشتند، همين طور هم ادامه مي‌دهند، صدا از هيچ كسي هم در اين دنيا درنمي‌آيد، پس آيا مي‌شود انتظار داشت كه آن بندگان خدا دست روي دست بگذارند؟ فكر نمي‌كنم، قطعا مقابله به مثل در اين مورد تنها راهكاري است كه جواب مي‌دهد، و اگر كسي دلش براي آن چند صهيونيست كشته شده مي‌سوزد برود جلوي آنها را بگيرد تا دست از كشتار در غزه بردارند.

ببينيد چقدر اين صهيونيست‌ها وقيح هستند، بي بي سي نوشته كه «يك سخنگوي دولت اسرائيل گفت که "تروريست‌ها سعي دارند شانس صلح" را تخريب كنند»! يعني با پررويي تمام مدعي هستند جنايات آنها در غزه در راه صلح است.

به هر حال كه من از مقابله به مثل در مقابل جنايات اسرائيل كاملا دفاع مي‌كنم.

۱۳۸۶ اسفند ۱۱, شنبه

ماجراي مشكوك كيهان و داستان ايسنا

«در بخشي ديگر از پاسخ آقاي فاتح آمده است كه «ايسنا» به گواهي بزرگان كشور از دو جناح همواره از صادق‌ترين و مومن‌ترين رسانه‌ها به ارزش‌هاي بنيادين انقلاب بوده است. چرا اصرار داريد كه ايران اسلامي را فقط به دو جناح تقسيم كنيد؟ چرا جهانبيني ذهني شما محصور در يك دايره‌ي محدود است و دغدغه‌هاي منتقداني را كه خارج از الگوهاي تعريف شده‌ي دو جناح سياسي فكر مي‌كنند، نمي‌بينيد؟» (منبع: كيهان)

پاراگراف بالا بخشي از جواب كيهان است به پاسخي كه آقاي دكتر فاتح به كيهان داده بود. حاشيه‌ي موضوع كه پاراگراف بالاست از اصل ماجرا مهم‌تر است، خيلي هم مهم‌تر است.

نگراني اين است كه كيهاني‌ها انگار دارند كل جناح‌ها را كنار مي‌گذارند، يعني همه را بي اعتبار مي‌دانند. اگر ناطق نوري و حداد عادل و توكلي و محسن رضايي و بسياري ديگر از بزرگان جريان اصولگرايي و نيز همچنين بزرگان جريان اصلاح‌طلبي كه همه از معتقدان و محورهاي انقلاب هستند به قول كيهان كنار بروند، چه كسي يا جرياني مي‌ماند؟ جريان مورد نظر و جايگزيني كه كيهان به آن پشت گرم است چه جرياني است؟

واقعا اين جريان چه جرياني است كه دنبال كنار گذاشتن دو جناح اصلي كشور است؟ آقاي فاتح هميشه در سياستگذاري سرويس سياسي تاكيد داشت که امام و رهبری جناح‌ها را بال‌های انقلاب نامیده‌اند و اين بايد مبناي نگاه متوازن به جريانات سياسي كشور باشد. فقط مي‌توان گفت كه اين جريان اخير كيهان مشكوك است و بحثي كه درباره‌ي ايسنا مطرح كرده هم تنها بهانه‌اي است تا يكي از پايگاه‌هاي انقلاب اسلامي كه مورد اعتماد هر دو جناح است را تخريب كند. همه‌ي بزرگان كشور همانطور كه آقاي فاتح گفته است هميشه به صداقت ايسنا و در راه انقلاب بودن آن ارعان داشته‌اند و به راحتي و صراحت مي‌توان آن را در اظهارنظراتشان درباره‌ي ايسنا يافت.

بگذاريد حالا كه اينطور شد حدس خودم را بگويم، آن هم به صراحت تمام. من اول از همه به كيهان مشكوكم و به برادر عزيزم آقاي شريعتمداري برادرانه هشدار مي‌دهم كه در مجموعه‌ي خود ريشه‌ي اين شك را بيابد. به شخصه بيشتر شكم به جريانات نفوذي در روزنامه‌ي اصولگراي كيهان است كه متاسفانه نشانه‌هاي آن بدجوري سو سو مي‌زند. مثلا يكي از آنها خود نويسنده‌ي آن دو يادداشتي است كه منجر به پاسخ آقاي فاتح شد. البته تا آنجاي قضيه موضوع يك چيز بود و وقتي نويسنده‌ي مذكور در ذيل پاسخ، آن جملات را نوشت، موضوع نگراني ما عيان شد.

نويسنده‌ي مذكور به نام «پ.ف» سال‌ها عضو شوراي مديريت سايت گويا بوده است و با سايت‌هاي ضدايراني «پیک ایران»، «مهدیس»، «اخبار روز»، «عصر ایران»، «ایران اشپیگل« و «شهروند» همكاري داشته است. در سوابق او بازداشت، دادگاه و حبس در زندان اوين هم ديده مي‌شود. حالا حق بدهيد كه حداقل به عنوان اولين ظن، ذهن‌ها به سوي او سوق مي‌يابد.

و اما اصل ماجرا؛ روزنامه‌ي كيهان چهارم و پنجم اسفند ماه 86 در يادداشت‌هايي به عقده گشايي نسبت به عملكرد دوره‌ي نخست ايسنا يعني در دوران اصلاحات پرداخت. ايسنا تقريبا روزي 700 خبر ارسال مي‌كند، در سال مي‌شود حدود 210 هزار خبر. اين امكان وجود ندارد كه درباره‌ي همه‌ي كساني كه در خبرها از آنها نام برده مي‌شود پرونده درست شود و از گذشته‌ي آنها تحقيقات دقيق شود، چه برسد كه انتظار داشته باشيم خبرگزاري قول بدهد كسي كه در خبري از او نام برده شده در آينده هم مرتكب جرمي نمي‌شود! گيري كه كيهان بهانه كرده از همين دست است. البته خدا را شكر كه از جوابشان پيداست عقب نشسته‌اند و بحث خود را به موضوع تنها خبرهاي يك فرد مشخص محدود كرده‌اند كه ارزش بحث هم ندارد.

انتشار اظهارنظر و سخنراني دانشگاهيان، آن هم در محيط دانشگاه توسط ايسنا به نظر كار طبيعي باشد و بيش از ديگر رسانه‌ها از ايسنا انتظار مي‌رود، اما حالا اين كه يك فرد سخنراني بعدها از سوي يك دادگاهي متهم شود، نمي‌تواند دليلي باشد كه بگوييم ايسنا غرض داشته، ايسنا كه كف دستش را بو نكرده بوده، ايسنا كه دستگاه اطلاعاتي نيست، تازه دستگاه‌هاي اطلاعاتي هم اگر زودتر متوجه مي‌شدند حتما زودتر او را دستگير مي‌كردند. در تاريخ 23 ارديبهشت ماه 85 كه تازه چند روز بود جهانبگلو دستگير شده بود، كيهان نوشته بود كه آقاي حداد عادل رييس مجلس شوراي اسلامي گفته «من به دنبال اين هستم تا بدانم كه جهانبگلو به خاطر انديشه هايش بازداشت شده و يا به خاطر مسائل ديگري؛ كه در گفت وگويي كه با وزير اطلاعات داشته‌ام، وي اعلام كرده است جهانبگلو به دليل افكارش بازداشت نشده است...». مي‌بينيد كه رييس مجلس هم مانند كيهان در آن زمان نمي‌دانست آن استاد دانشگاه چرا بازداشت شده؟! لذا اين كوتاهي ايسنا نيست، از اين نظر روزنامه‌ي كيهان گويا ماهيتش مانند ايسنا رسانه‌يي نيست و برعكس، كيهان خود را بولتن يك نهاد اطلاعاتي تعريف مي‌كند كه هميشه دست به پيشگويي از عالم غيب مي‌زند!

فرد مذكور تا آن تاريخ نه محكوم بوده، نه كسي درباره‌ي او به رسانه‌ها هشداري داده بود، عضو گروه فلسفه‌ي دانشگاه تهران هم بود و بيش از 20 عنوان از او كتاب در جمهوري اسلامي ايران چاپ شده است و هنوز هم در كتابفروشي‌ها به فروش مي‌رسد.

ايسنا كه برگزار كننده‌ي مراسمي نبوده كه دختر چه‌گوآراي كمونيست بي خدا را به دانشگاه تهران بياورد تا در پشت تريبون بگويد پدرم غير از فيدل پيامبري را نمي‌شناخت! ايسنا يك خبرگزاري است كه بنا به وظيفه‌ي گزارش كردن اتفاقات، سعي مي‌كرد اظهار نظرات منتشر شده در دانشگاه‌ها را منعكس كند.

هر چند به توصيه‌ي دوستان بهتر بود اين نكته را نگويم اما دلم نمي‌آيد. رسانه‌هاي همخط سياسي روزنامه‌ي كيهان، خود در آن زمان‌ها به انتشار اظهارنظرات، سخنراني‌ها، اعلام برنامه‌ي نشست‌ها و سخنراني‌ها، اعلام تازه‌هاي كتاب آقاي جهانبگلو مي‌پرداخته‌اند، از جمله همين خبرگزاري اصولگراي فارس. مثال:
http://www.farsnews.net/newstext.php?nn=8312100243
رامين جهانبگلو و پديدار‌شناسي روح هگل
http://www.farsnews.net/newstext.php?nn=8204280085
تازه‌ترين كتاب رامين جهانبگلو
http://www.farsnews.net/newstext.php?nn=8409280519
رامين جهانبگلو ‌در نشست آكادمي علوم انساني‌

يا فصلنامه‌ي «مجلس و پژوهش» به صاحب امتيازي «مركز پژوهش‌هاي مجلس شوراي اسلامي» و مدير مسئولي آقاي دكتر احمد توكلي، رييس مركز پژوهش‌هاي مجلس كه از اعضاي اصلي اصولگرايان است، در شماره‌ي 43، بهار 1383، در صفحه‌ي 379 مصاحبه‌اي تفصيلي با آقاي رامين جهانبگلو كرده است. مصاحبه‌ي تفصيلي مجله‌ي تاثيرگذار مجلس بر تصميمات و تصميم‌گيران كشور بيشتر از يك خبر خلاصه از سخنراني نيست؟ آيا آقاي توكلي به عنوان رييس مركز پژوهش‌هاي مجلس توان شناخت مصاحبه‌شوندگان را نداشت؟ بگذريم، بيشتر ديگر مته به خشخاش گذاشتن است.

و يك گلايه اينكه اعضاي جهاد دانشگاهي هميشه آماده بودند كه در كنار ايسنا عكس يادگاري بگيرند، زماني كه آقاي خاتمي مي‌خواست به ايسنا بيايد اينقدر اعضاي جهاد در سالن محل سخنراني جمع شده بودند كه جا براي بچه‌هاي ايسنا نبود. در حياط وقتي داشتيم با آقاي خاتمي عكس يادگاري مي‌گرفتيم، بزرگشان اينقدر مي‌خواست در مركز عكس باشد كه صداي آقاي خاتمي درآمد و به طعنه به او گفت كه بابا اينها مي‌خواهند با من عكس بگيرند! حالا وقتي ايسنا را كساني اينچنين متهم مي‌كنند آن دوستان نه صدايشان درمي‌آيد و نه ككشان مي‌گزد. حداقل به خاطر خودتان هم شده صدايتان دربيايد!

حاشيه:
ديروز اتفاقي مطلبي ديدم كه نوشته بود «با نگاهی به ستون کیهان و خوانندگان در آرشیو روزنامه کیهان می توان مشاهده کرد که ۵۷ پیام از فردی به نام «علیمردانی» به چاپ رسیده است». جالب اين كه به نام عليمرداني هم روز 12 و هم روز 13 اسفند ماه هم پيام درج شده است. آخرين پيام يعني 13 اسفند هم مربوط است به آقاي فاتح. اين عليمرداني معروف جواب‌هاي دو طرف را مثلا خوانده و آقاي فاتح را محكوم دانسته كه بايد «...چه بهتر كه بخاطر تقصيرات و كوتاهي‌هاي خود از مردم عذرخواهي مي‌كرد»! اين آقا يا خانم عليمرداني ماشالله چه پركار است، خسته نباشند!

مرتبط:

«درباره يك تواب» سعید نوایی

« ایسنا و کیهان و آبروی مومن» احسان بیگی