امروز كه ديدم مرد چپگراي ونزوئلا دوباره در انتخابات پيروز شده، بد نديدم خاطرهاي از سفر به آن كشور دور دست بنويسم.
اسفند 82 يك شب شيفت بودم كه تلفني اطلاع دادند براي سفر آقاي خاتمي به ونزوئلا ايسنا هم ميتواند خبرنگار و هم عكاس بفرستد. آقاي فاتح هم همون شب بايد خبرنگار و عكاس رو معرفي ميكرد، قرعه به من و مرتضي فرجآبادي - سردبير عكس - افتاد.
موضوع سفر، شركت در اجلاس سران گروه همكاريهاي جي15 بود، در كاراكاس، پايتخت ونزوئلا، يعني اون سر دنيا. صبح پنجشنبهاي بود كه رفتيم و بعد از ظهر يكشنبه در تهران بوديم. توي مسير آقاي خاتمي بنابر رسم از همون بالاي كشورها براشون پيام ميفرستاد، پيامهايي براي دوستي. اونجا بود كه براي اولين بار اسم «ترينيداد و توباگو» رو شنيدم!
هواپيما براي سوخت گيري حدود دو ساعت توي مادريد پايتخت اسپانيا توقف كرد، فرماندار مادريد و آقاي الويري، سفير وقت ايران توي پاويون فرودگاه با آقاي خاتمي ديداري كوتاه داشتند. چه فرودگاه تميز، مجلل و شيكي بود، با افرادي مرتب و منظم. دوباره با آن هواپيماي ايرباس لندهور به سمت كاراكاس پرواز كرديم. هر چه ميرفتيم تمام نميشد.
راستش من تا اون وقت يادم نميآمد كه هواپيما سوار شده بودم، البته بچه بودم يك بار با هواپيما مسير تهران به نوشهر را رفتهام اما هيچ يادم نيست، حالا اين مسير 16 ساعته. حتي مسيرهاي اتوبوس بين شهري را هم كه خيلي سوار شدهام هيچ مسيري اين قدر طول نميكشيد، دقيقا اون سر دنيا بود. البته يك بار با اتوبوس براي يكسري بازي هندبال كشوري رفته بوديم ماهشهر، جنوب ايران، اون هم خيلي طولاني شده بود، حدود 21 ساعت.
وقتي به كاراكاس رسيديم آخر شب بود اما معاون چاوز آمده بود به فرودگاه ”سيمون بوليوار“ كه قابل مقايسه با مادريد نبود، حتي با مهرآباد هم نبايد مقايسهاش كرد، بيشتر به آشيانهي هواپيماهاي كهنه ميماند! چه هواي مرطوبي داشت، كاراكاس توي ساحل شمالي قارهي آمريكاي جنوبيست. گروه پيشروي سفر مقدمات اقامت را فراهم كرده بودند. رفتيم هتل، من و مرتضي توي يك اتاق بوديم در طبقهي هفتم. هتل خوبي بود، آقاي خاتمي هم چند طبقه بالاتر بود. از پنجره محوطهي جلوي خيابان منتهي به هتل ديده ميشد، پليس آنجا رو قرق كرده بود، اما نميدانستم چرا، فقط ميتوانستم حدس بزنم كه مخالفان چاوز باشند. اون وقت نه من حال داشتم بيرون برم نه مرتضي، براي همين گرفتيم خوابيديم.
صبح اول رفتيم براي صبحانه و بعد كار شروع شد، ديدارهاي خاتمي با سران كشورهاي عضو گروه در همان محل اقامت. اين هتل در واقع محل همهي جلسات اين دو روز بود، محل اجلاس هم آن طرف خيابان، سالن تئاتر «ترزاركارره نيو» كه مهمانها از طريق يك پل عابر از توي هتل ميرفتند به آن طرف.
بعدازظهر اجلاس شروع ميشد و من و مرتضي هم كه پشت سر هم بايد ميرفتيم و خبرهاي اين ديدارهاي فشرده رو پوشش ميداديم، بين رفت و آمدها به اتاق خودمان كه مرتفع بود فهميدم مخالفان در چند صد متري محل اجلاس تجمع كردهاند، البته ديده نميشدند، گاهي دودي از پشت يك ساختمان بلند ميشد، اما خوشبختانه نياز به اين نبود كه آنجا باشيم تا ببينيم چه اتفاقي ميافتد، دو شبكهي تلويزيوني متعلق به مخالفان چاوز بود به همراه يك عالمه روزنامه. تلويزيونهاي مخالف، مستقيم اعتراضها رو گزارش ميكردند، خيلي هيجان انگيز بود كه برم ببينم. نزديك ظهر ديدم سرمون خلوت شد، به مرتضي گفتم من رفتم ببينم چه خبره، گفت ديوونگيه، من كه نميام. البته كار هم داشت، بايد عكسها رو ميفرستاد ايسنا.
من زدم بيرون، خيابان خلوت بود، فقط چند مامور ضد شورش جلوي هتل و تالار محل اجلاس بودند، كاري نداشتند به اين ميخواستم بروم، اما در مسير چند نفر از تو حياط خونهها اشاره ميكردند كه جلو نرو. حدود يك كيلومتري رفتم تا به پشت ماموراني رسيدم كه سد راه معترضان بودند، صحنه يه چيزي تو مايههاي روزهاي بعد از 18 تير بود توي ميدان انقلاب تهران. البته ماموران فقط جلوي آنها را گرفته بودند، با دو تا از ماموران پليس صحبت كردم اما اصلا نميگذاشتند كه از اين طرف برم آن طرف. ديدم چند تا از خبرنگارهاي ديگر خارجي كه براي پوشش اجلاس آمدهاند آنجايند، دنبال يك راه فرعي بودم، يك دختر ونزوئلايي كه ديد دوست داريم بريم آن طرف، گفت من ميبرمتان، چند تايي راه افتاديم از يك كوچهي فرعي حركت كرديم، سربازها آن چند خبرنگار ديگه رو توي مسير متوقف كردند اما من به عنوان همراه آن خانم به راحتي رد شدم، با موبايلش با پدرش تماس گرفت، پدرش در محل تظاهرات بود، تا آنجا رفتم و جدا شدم.
حركت معترضان خيلي ديدني بود، بلندگوهاي بزرگي داشتند و هر چند ده متر يك تريبون گذاشته بودند تا يكي از آنها سخنراني كند. پير و جوان، زن و مرد، همه جور آدمي بودند، با لباسهاي انگارنگ كه واقعا زيبا بود، در آرامش كامل مخالفت ميكردند، آزاد آزاد. در طول مسير خيابان پهني كه معترضان در آن مستقر بودند و عكس جهتي كه پليس ايستاده بود حركت كردم تا ببينم چقدر طول دارد، شايد دو كيلومتر رفتم و به آخر جمع رسيدم.
آن مردم معترض خواهان رفراندوم بودند براي ماندن يا رفتن چاوز، چند ماهي هم بود كه اعتراض ميكردند، اما حاميان چاوز بيشتر بودند.
ديگر ميخواستم برگردم به هتل، رفتم به سمت پايين تا از يكي از خيابانهاي موازي با ماشين برگردم، نه نقشه داشتم نه راهنما، آنها هم كه زبانشان اسپانيايي است. جالب بود كه در مركز شهر همهي مسيرهاي ماشينها انگار مختل بود، جلوتر كه رفتم مسير را هم گم كردم، فقط ميدانستم كدام طرف است اما مسير را نميدانستم. مشكل جديتر اين بود كه آن منطقهي شهر، محل برخورد و نزاع موافقان و مخالفان چاوز بود، از اين خيابان به آن يكي ميدويدم، سنگ پراني ميكردند، شيشههاي ساختمانها شكسته ميشد، ترقههاي بسيار قوي پرتاب ميكردند، انگار جنگ شهري بود، لاستيك آتش ميزدند، خيابانها را بند ميآوردند، ماشينها در يك خيابان ميرفتند و بلافاصله همگي دنده عقب برميگشتند، از مسير ديگري ميرفتند، من هم بعد از دو سه ساعت خيلي كلافه شده بودم و نگران كه دير به افتتاحيه برسم.
بالاخره يك تاكسي را از گوشهاي از شهر راضي كردم كه مرا برگرداند، به هر جان كندني بود برگشتيم، در مسير فهميد كه ايرانيام، راديو را روشن كرد، داشت سخنراني شروع ميشد كه رسيدم البته شانس آوردم چون اجلاس يك ساعت تاخير داشت.
تظاهرات تا نيمههاي شب ادامه داشت و تصاويرش عكس صفحهي اول بيشتر روزنامههاي شنبه بود. نه آن روزنامه ها را ميبستند و نه با آن شبكههاي تلويزيوني كاري داشتند. تا امروز هم آن مخالفان مخالفت خود را ادامه دادهاند. مهم همين است كه با جود آنها امروز آقاي چاوز براي سومين بار توسط اكثريت مطلق مردم ونزوئلا به رياست جمهوري رسيد اگر طرفدارانش همگي به خيابان نميآمدند دليل آن نبود كه طرفدار نداشت، هر چند مخالفاني كه تظاهرات ميكردند چند ده هزار نفر بودند.
اينهايي كه نوشتم بدون عكس آن احساس را منتقل نميكند، آن وقت اين دوربين ديجيتال رو نداشتم، فكر ميكردم مرتضي باهام هست، ديگه به دوربين نياز ندارم، اما آن طور شد براي همين هم به محض برگشتن يك دوربين خريدم تا چنين لحظاتي را ديگر از دست ندهم؛ خيلي حيف شد.