۱۳۸۷ تیر ۲۵, سه‌شنبه

پایان اقامت در باکو

روزهای پایانی اقامت من در باکوست. وقت نمی کنم وبلاگ را به روز کنم چون سرم خیلی شلوغ است، حتی یک هفته است به اینترنت وصل نشده بودم. یک سال و یازده ماه زندگی بین مردم خوب آذری زبان جمهوری آذربایجان گذشت. تجربه ی بسیار خوبی بود.
بعد از ایسنا، یکی از اهل فامیل خواست تا در افغانستان یا آذربایجان در شرکت او مشغول شوم. من به این نتیجه رسیده بودم که برای انجام کار سیاسی، رسانه یی و فرهنگی و هر کاری که برای دل خود آدم باشد باید اول از همه از دولت مستقل شوم. با همین نگاه بود که پذیرفتم با او کار کنم. اول افغانستان بیشتر جدی بود، اما به دلایلی که بیشتر به وضعیت شلم شوربای آن کشور برمی گشت، آذربایجان انتخاب شد. قبلا هم یک بار در ایسنا که بودم قبل از حمله ی آمریکا قرار بود به عنوان خبرنگار یک سری به افغانستان بروم که بعد از حمله دیگر موقعیت جور نبود.

مرداد 85 یک هفته برای ارزیابی کار به باکو آمدم و از شهریور به اتفاق مطهره خانم مقیم باکو شدم. در اینجا کار هم تولیدی بود و هم بازرگانی. بعد از آن همه سال تجربه ی کار فرهنگی، شاید آمادگی آن را نباید می داشتم اما به هر حال با یک بسم الله شروع کردم و الحمدالله موفق بودم، خودم راضی هستم و مدیرم هم راضی است، اصرار دارد بمانم.

از این به بعد حتما در تهران زندگی خواهم کرد اما احتمال این که به باکو هم رفت و آمد داشته باشم کم نیست، کار تولیدی تاکنون به این نیاز داشت که دائم اینجا باشم، مانند آن سیستم بازرگانی که تاکنون داشتیم و وابسته به من بود؛ اما کارها را واگذار کردم و اگر برگردم کاری پاره وقت را بر عهده می گیرم که با شرایطم بخواند. یکی از دلایل نماندنم کارهای نکرده ایست که در تهران و نوشهر دارم.

چون تصمیمم برای بازگشت فوری شد، نه خیلی فوری، اما به هر حال سه چهار ماهه تصمیم گرفتم، هنوز نمی دانم که در تهران چه کاری کنم، فقط الان به کار آزاد فکر می کنم. اگر بتوانم کاری دست و پا کنم، آن وقت با خاطر جمع از معیشت، می توانم به سایر علایقم بپردازم.

این دو سال حال و هوای کار در کارخانه، تولید و بازرگانی، هم عشق به کار فنی که در در نوجوانی داشتم را در من زنده کرد و هم من را با واقعیت هایی آشنا کرد که هیچ گاه اگر خبرنگار می ماندم به آنها نمی رسیدم. باید بیشتر در این باره بنویسم و با دوستانم صحبت کنم.

مهوری آذربایجان هر چند جزو حوزه ی تمدنی ایران زمین است، اما به هر حال الان مملکت دیگری است و تجربه ی زندگی در یک کشور دیگر به حساب می آید، کشوری به جا مانده از سیستم کمونیستی که جزو اروپا محسوب می شود. حسایت های ناشی از همسایگی با ما به دلایل سیاسی، تلخی های خود را داشت، گاهی موقع مراجعه به مغازه برای خرید یک پنیر یا پیراهن، فروشنده بحث سیاسی می کرد که فلان و بهمان. کسانی که حتی مسافرتی چند روزه به باکو داشته اند حتما بحث آذربایجان شمالی و جنوبی را شنیده اند، خسته کننده است. به جایش، یاد گرفتن زبان شیرین آذری یا به قول خودمان ترکی برای من تجربه ی خوبی بود.

سعی خواهم کرد به تدریج که سرم خلوت شود درباره ی موضوعاتی که گه گاه به قدر مقدور درباره ی آن نوشتم، بیشتر بنویسم و بحث کنم، چون موضوعاتی است که به نظرم بسیار مهم می آیند. از جمله همین بحث های قومیتی.

باکو، تجربه ی خوب زندگی من بود، کارگران کارخانه، فروشنده های بازار و دیگرانی که اینجا با آنها سر و کار داشتم از دوستانی هستند که از سنخ دوستان من در ایران نیستند. از طرفی متضرر هم شدم، مطهره خانم در این مدت که اینجا بودیم سختی زیادی کشید، نه اینکه کوه کنده باشد، اما تنهایی برای او از هر کاری سخت تر و عذاب آورتر بود، واقعا به من لطف کرد و این مدت در کنارم بود. اصرار داشت که اگر لازم باشد باز هم می مانم اما صلاح ندانستم بیشتر از این سختی بکشد.

باکو جای خوبی برای کار است، سعی می کنم از این به بعد هم ارتباطم را با اینجا حفظ کنم. به هر حال صبح شنبه فعلا به سوی تهران پرواز می کنم تا ببینم خدا چه می خواهد.