آخر هفته ی گذشته یادداشتی از آقای هادی قابل دیدم که خیلی دلم گرفت؛ در واقع آن یادداشت شرح ماجرای دیدار آقا هادی و خانواده اش، با برادرش احمد آقاست که اکنون در حبس به سر می برد. با شناختی که من از احمد آقا دارم واقعا در عجبم که چرا باید او را دستگیر می کردند؟ آیا حیف نیست زندان که باید جای مجرمان باشد را به خانه ی اندیشه ورزانی از جمله احمد قابل مبدل کنیم؟
- متن یادداشت هادی قابل
چهارشنبه ۲۹.۲.۸۹ ساعت 9:30 صبح در دادسرای انقلاب مشهد جلوی شعبه ۵ دادگاه انقلاب منتظر برادرم احمد قابل ایستاده بودم تا پیش از ورود او به جلسه دادگاه، پس از پنج ماه بتوانم ببینمش!
ناگهان جمعی زندانی به همراه سربازان وارد شدند، احمد آقا را دیدم که با زنجیر به پا، کشان، کشان، می آید، بغض گلویم را گرفت!
خدایا این بود امیدها و آرزوهای مان برای تحقق استقلال، آزادی جمهوری اسلامی؟! این بود حاصل رنج شکنجه های دوران ستم شاهی و خون شهدا؟! این رفتار را با کدامین حکومت در تاریخ اسلام می توان مقایسه کرد؟! آیا با فرزندان انقلاب و هزینه داده ها باید اینگونه رفتار شود؟!
به یاد روزهایی افتادم که هر وقت لشگر ۵ نصر سپاه خراسان عملیات داشت، از جبهه زنگ می زدند و احمد بدون توجه به مشکلات زندگی، ساکش به دستش بود و به سرعت خود را به مناطق عملیاتی می رساند! به یاد ترکش های جا خوش کرده در بدنش افتادم که انیس او در تنهایی های زندانند!
با اشاره به زنجیر پایش گفت: این مدال افتخاری است که جمهوری اسلامی برایمان داده است!
گفتم: ناراحت نباش خدا بزرگ است. این گونه نمی ماند! (البته او ناراحت نبود، افتخار می کرد که برای ایستادگی بر عقایدش، و برای تحقیر او اینگونه برخورد می کنند! و این تحقیر نیست! این حقارت دربندکنندگانش را نشان می دهد! همانگونه که خودش پیش از این از زبان زینب(س) گفت من به جز زیبایی نمی بینم!) و… اورا به داخل دادگاه بردند.
ابتدا بنده و سایر اعضای خانواده را به دادگاه راه ندادند! اما پس از گذشت بیش از نیم ساعت قاضی اجازه حضور در دادگاه را صادر کرد و ما توانستیم در جلسه حضور یابیم! که خود ماجرایی دارد. فعلا بماند!
مادرم، سه خواهرم، همسر و دختر احمد آقا و فرزند برادر مرحومم و دختر یکی از خواهرانم مجموع نفرات حضور یافته در دادگاه بودیم. در این جمع نه نفره مادر دو شهید حضور داشتند!
با نگاهی به مادر پیرم که زیر لب ذکر می گفت، به یاد رنج های او افتادم! رنج هایی که بابت دستگیری و زندان و سربازی من در زمان رژیم پهلوی متحمل شده بود! رنج هایی که برای شهادت برادرم قاسم و خواهر زاده ام محمد دیده بود! رنج هایی که در دستگیری و زندان من در دو مرحله در جمهوری اسلامی دید!
این بار بیشتر دلم گرفت! که مادرم را نگران و ناراحت در دادگاه می دیدم، نگران وضع فرزندش بود! دلم گرفت که حرمت مادر دو شهید را این گونه پاس می دارند؟!
برای بار سوم، آن گاه دلم گرفت که احمد گفت: در اداره اطلاعات بازجو به من پیشنهاد می کرد که تقیه کنم! به او گفتم می فهمی چه می گویی؟! تقیه در حکومتی است که ظالم و ستمگر حاکم باشد! من آقایان را ظالم و ستمگر نمیدانم؛بلکه مومنانی می دانم که بد عمل می کنند و کج می روند، به همین جهت تذکر داده ام و امر بمعروف و نهی از منکر کرده ام! من به وظیفه « النصیحه لائمه المسلمین» عمل کرده ام و پشیمان هم نیستم، آن وقت تو می گویی من تقیه کنم؟!!
اینجاهم دلم گرفت، که چرا نصیحت خیر خواهانه را چنین پاداشی می دهند؟! امام عسگری(ع) فرمود:« محبوب ترین مردم نزد من کسی است که عیب و نقص مرا به من هدیه کند و بگوید.» آیا پاسخ هدیه این است؟!
احمد و امثال احمد چه کرده اند که مستحق چنین برخوردی باشند؟!
الآن چند صد نفر در زندان به خاطر انتقاد از عملکرد آقایان به سر می برند ؟!
می گویند این انتقاد نیست! تخریب است! در کدام قانون و متنی، مرز انتقاد و تخریب را مشخص کرده اند؟! از عجایب روزگار است که آقایان خود تعیین جرم می کنند و خود شاکی می شوند و خود قاضی اند و خود هم حکم را اجرا می کنند! و هیچ کس هم حق چون و چرا ندارد!
مگر همین اواخر وزارت اطلاعات در مقام قانون گذاری قرار نگرفت و لیست بلند بالایی ازممنوعیت هرگونه همکاری با رسانه های مکتوب و غیر مکتوب و موسسات تحقیقاتی و غیره را اعلان کرد و جالبتر آن که دستگاه قضایی هم به آن استناد می کند!
باری این روزها اسباب گرفتگی دل ها بسیار شده است! هرکه را می بینی دلش گرفته و بر آرمان های بر بادرفته آه حسرتی می کشد! و دست تاسفی بر هم می ساید!
یکی از روزها در مجلس ختمی مداحی این شعر را می خواند که وصف حال زمان ما است:
بی حرمتی به ساحت خوبان قشنگ نیست باور کنید پاسخ آئینه سنگ نیست
سوگند می خورم به مرام پرندگان در عرف ما سزای پریدن تفنگ نیست
با برگ گل نوشته به دیوار باغ ما وقتی بیا که حوصله غنچه تنگ نیست
از بردگی مقام بلالی گرفته اند در مکتبی که عزت انسان به رنگ نیست
تنها یکی به قله تاریخ می رسد هر مرد پاشکسته که تیمور لنگ نیست
وقتی که عاشقانه به نوشی پیاله را فرقی میان طعم شراب و شرنگ نیست