۱۳۸۵ مهر ۸, شنبه

نامحرمان و نامه ي محرمانه!



فکر که مي کنم مي بينم 18 سال اين نامه ي محرمانه ي امام خميني به ائمه ي جمعه توي آب نمک بوده تا چنين روزي بازي ايران رو تو معادلات جهاني پيچيده تر کنه، به بزرگي توانايي ايراني ها آدم احسنت مي گه. هر روز بايد منتظر خبرهايي باشي که دنيا رو انگشت به دهن نگه مي داره. حالا تا چند وقت بازم هر چي اين آمريکايي ها مي خواهند خودشون رو بکشند و تبليغات کنند کار ساز نيست. يه وقت هايي مي شه تو خونه، محل کار يا هر جايي که جمع هستيم دو نفر با هم بلند بلند درباره ي يه چيزي بحث مي کنند، بقيه هم ساکت مي شوند تا ببينند چي مي شه، بيشتر وقت ها يکي از اون دو تا دنبال تاثيرگذاري روي جمعه تا يه پروژه اي رو جلو ببره، بهترين کاري که اين جور وقت ها ميشه کرد اينه که يه بهانه اي پيدا کني براي اين که همه ي حواس ها رو براي يه لحظه از اون مساله پرت کني، مثلا با هماهنگي يکي از دوستان مي زنم تو گوشش! تمومه، ديگه يارو نمي تونه حداقل تا چند لحظه کارش رو ادامه بده. توي تبليغات هم وقتي بتوني يه لحظه اون روند رو قيچي کني طرف بايد دوباره از اول شروع کنه. توي اين مساله هم بي بي سي وقتي يه روز کامل وقتش رو روي اين بگذاره که نامه چي بوده، بعدش هم سرگرم بشه که چرا اول کاملش رو فرستادند بعد سانسورش کردند، تموم برنامه هاي تبليغاتي اونها درباره ي مساله ي هسته يي دود ميشه ميره هوا.

بي بي سي رو که ديدم، فهميدم خبر پنج شنبه منتشر شده، آن هم از سوي همه ي رسانه ها، اما جالب بود که بي بي سي فهميده ايلنا تو خبر دست برده، يعني چند ساعت اصل نامه رو سايت رفته بعد احتمال قوي بازتابش بين خود آقايان خوب نبوده، براي همين هم به رسانه ها گفتند آن جمله را برداريد و به جايش سه نقطه بگذاريد! بيچاره آقاي خميني که مثل خيلي هاي ديگه مي گفت مردم قيم نمي خواهند، حالا اين ها برايش قيم شده اند و مي گويند که چه بايد مي گفته و چه به صلاح نبوده، يا فکر مي کنند هاشمي نمي فهمد بايد اين کار را بکند يا نه، اگر هاشمي مصلحت نظام را نمي داند، پس که مي داند؟ و اگر نمي داند چرا کنارش نمي گذارند؟!

البته مهم تر از خود نامه که به درخواست آقاي رضايي از امام براي تامين اعتبار ادامه ي جنگ بود و نيز براي تهيه ي نيروهاي مسلح بيشتر و قدرت ساخت مقدار قابل توجهي از سلاح هاي ليزر و اتم؛ زمان انتشار اين نامه آن هم از طرف هاشمي است.

ايراني باهوش، و به نظر من وقت شناسي که معتقدم همه ي کارهايش در اين چند سال با برنامه بود، حتي باختش در انتخابات مجلس ششم، حضور انگيزه بخشش براي مخالفت با او در انتخابات 84 که حتي با حمايت تمام نيروهاي سياسي داخلي و حتي بخش هايي از اپوزسيون هم راي نياورد، همگي نشانه ي توان بالاي هاشمي است.

و حالا اين نامه، نمي دانم چرا بايد همه ي عالم آدم بدانند که چنين نامه اي وجود داشته و در آن چه نوشته، اما در داخل کشور هيچ کس نبايد اطلاعي داشته باشد. ماجراي سانسور آن تنها کمک مي کند که مردم خودمان نامحرم به نامهي محرمانه تلقي شوند و مخاطبان بي بي سي و همه ي کساني که در خارج کشورند محرم آن باشند! حداقل دوستان رسانه يي وقتي نمي خواهند بخشي از نامه را بنويسند، حتما بايد ذکر کنند که در بخشي از اين نامه آمده که فلان. اين از لحاظ اخلاقي درست نيست که مي نويسند متن کامل، بعد در آن دست مي برند. بالاخره سانسور و خودسانسوري هست، اما اخلاق را رعايت کنيم و بگوييم که اين همه ي آن نامه نيست، هر چند شايد آن بخش حذف شده يک کلمه يا يک جمله باشد.


نکات ديگري هم نامه داره، مثل اين که واقعا آقاي رضايي به عنوان فرمانده ي سپاه براي دفاع از کشور مجبور بوده با هر آنچه امکانات داشته به کارش ادامه بده و انصافا در آن سال که به اعتراف نامه ي محرمانه، همه نااميد بودند چقدر باروحيه بوده، کاري که از فرمانده ي سپاه انتظار مي رفت. توجه رهبر به وضع آن زمان و شجاعت او براي پذيرش شکست، شکستي در برابر يک دنيا که پشت سر صدام بودند؛ اين هم طبيعي بود، اما اعتراف به اين که توان نداريم براي ادامه، کاري بود عقلاني؛ همه ي عالم مي خواستند با ادامه ي تهاجم عراق کاري را بکنند که با پذيرش آتش بس، اين همه سال گذشته و هنوز نتوانسته به هدفشان برسند که شکست انقلاب مردمي ايرانيان بود. اين نامه به خوبي نشان داده که جنگ شيره ي جان مردم را کشيده بودند، اما هنوز سوال باقي است که براي ادامه ي جنگ بعد از آزادسازي خرمشهر هم آيا چنين نامه هاي روشن کننده اي وجود داشته؟
يکي از درس هاي آن نامه هم براي مسوولان نظام است، با بررسي واقعي شرايط به بازي با دنيا ادامه دهيد، بازي هسته يي کنوني غرب با ايران کم از جنگ تحميلي ندارد. غربي که سلاح هاي شيميايي به کسي مي فروخت که الان دارد به عنوان جنايتکار جنگي او را محکوم مي کند، جاي ما خالي است که هر دوي آنها را محاکمه کنيم.

از اين نامه بگذريم، خيلي دوست داشتم باقي چنين نامه هايي هم منتشر مي شد، يعني درباره ي زندانيان سال 67 يا وقايع سال 60، قضيه ي آقاي منتظري، ديگران، واي خداي من چه اطلاعاتي هست و ما ازش بي خبريم. بالاخره يه وقتي «رييس مصلحت کشور»! شايد مصلحت بداند يه ذره از اونها رو بده ما هم بخونيم، آمين.

در سالروز آغاز جنگ چيزي ننوشته بودم تا اين نامه پيش آمد؛ دست همه ي کساني رو که از اين خاک دفاع کردند مي بوسم، ياد شهدا هم گرامي.

حاشيه : امروز صدق گوي کاشي زنگ زد گفت که کاشي ها شاکي ميشن و مثل ترک ها ... خودش هم مي دونست چي داره مي گه، خنديد و گفت که چند سال پيش کاشي ها مي خواستند به مناسبتي راهپيمايي کنند، پليس تهديدشون کرد، هيچکي نيومد! مي گفت که کاشي اگر خون ببينه بايد بره بيمارستان، البته نگفت خون، گفت «همون که نوشتي». از علي سميع زاده هم خبردار شدم همين که تو يادداشت «خون» رو ديده بود، غش کرد، البته بعد از خوردن آب قند چند ساعته به هوش اومده.

حاشيه 2 : چه کنم با اين خانمم، اين خانم مهربان ما، تا وقتي باکو بود همه اش هواي ايران داشت، حالا هم برعکس.

عکس: يه نقاش دوره گرد روس توي 50 متري خونه، شب که داشتم مي رفتم خونه يه جوري نگاهم کرد و گفت بيا «کاراکاتوور» بکشم، ديدم که الحمدالله براي کشيدن کاريکاتور من اشکال شرعي وجود نداره، اينجا هم فکر نکنم اگه خودم شکايت نکنم کس ديگري به عنوان مدعي العموم بياد سراغ طرف، مگه اين که از ايران درخواست محاکمه ي طرف رو بکنند به جرم اين که کاريکاتور «ما» رو کشيده!

۱۳۸۵ مهر ۷, جمعه

کاشی ها و حقوق بشر

تو حاشیه ی کنگره ی مشارکت با چند تا از بچه ها داشتیم درباره ی حوادث لبنان بحث می کردیم، چند نفر چنان از حقوق بشر حرف می زدند که انگار ماها همه جانی هستیم، حقوق اسرائیلی ها! چرا بمب های حزب الله مردم اسرائیل را می کشد! حملات استشهادی فلان است، ... این ها آدم کشی است، حالا هی ما می گفتیم بابا اولا شروع کننده همان ها بودند و بعد هم تعداد لبنانی هایی که با بمب های اشغالگران کشته شده اند ده برابرند، هی می گفت، این دلیل نمی شه، چرا حزب الله مردم آنها را کشــــــته؟؟؟

یه داستانی رو بگم بد نیست، پسر خاله ی پدرم که اسمش بیژنه و ما عمو بیژن صداش می زنیم، زنش انگلیسی است و در وطن خودش هم زندگی می کنه، اوایل انقلاب چند سالی ایران بوده اما هر سه تای بچه هاشون همون جا بزرگ شده اند و فارسی هم بلد نیستند، البته عمو بیژن چند ماه از سال اینجاست وچند ماه آنجا. سال 73 عمو بیژن گفت مهنوش رو می خواهد یه سری به ایران بیاورد، دخترک 20 ساله آمد، وقتی می خواست به خانه ی ما در نوشهر بیاید زنگ زد و به بابام گفت که ممد جان یه وقت جلوی پای مهنوش گوسفند سر نبری، خیلی ناراحت می شه! ما هم همین کار رو کردیم، فقط براش اسفند دود کردیم.

اما جالب بود که این انگلیسی ها توی دنیا با جون آدم ها به راحتی بازی می کنند اما یه جوری مردم خودشون رو بار می آورند که دل دیدن سر بریدن گوسفند رو هم ندارند. آخی، چه روح لطیفی! اما ما جانی هستیم حتما، گوسفند و گاو و مرغ و ... این حیوانات را که گوشتش رو خوب این غربی ها می خورند، تا به حال فکر نکرده اند که بالاخره زنده که نیستند، چطوری پس کشته می شوند! فوتشان می کنند، یا وامی ایستند وقتی خودشون پیر شدند و مردند آن ها رو می خورند!!!

جدیدا تو ایران هم خیلی ها رو دیدم که از دیدن ذبح گوسفند اکراه دارند. شک ندارم که همه ی چنین کسانی دلشون برای حقوق حیوانات می سوزه که پایمال می شه و کسانی بسیار بد، بد بد بد، زندگی آن حیوانات گرانقدر رو به پایان می رسانند. بیشترشان هم درباره ی انسان ها به حقوق بشر از دید غربی ها می نگرند، مثلا به همین مساله ی فلسطین و لبنان.
تو رو به خدا یکی از همین آقایان طرفدار حقوق بشر بگه هر کشتن آدمی بد است؟! مثلا در جنگ وقتی به تو حمله می کنند باید تو هم تیر بیاندازی و نشانه بگیری طرف را بکشی یا این که تیر هوایی در کنی که طرف بترسه، فرار کنه بعد هم بری بگیریش، بوسش کنی، ازش معذرت خواهی کنی که ترسانیش، بعد هم ...، بعد خودت رو جمع و جور کنی و برگردی خونت! البته اگه اونها هموطن هات رو کشتند باید بررسی بشه که حق داشتند یا نه، شاید جزو حقوق بشر(حق اینها) باشه که هموطن هات کشته بشوند و جزو حقوق بشر(حق آنها) باشه که هموطن هایت را بکشند. اگه این جور باشه که توی جنگ هشت ساله(تحمیلی)، ما ایرانی ها خیلی جنایت کردیم، بشرهای عراقی را که به کشورمان آمده بودند کشتیم، وای، چقدر بد، حقوق بشر پایمال شد!
این اصلا تو خون ماهاست انگار که افراط و تفریط کنیم، این چرندیات کدومه، مغزمون رو با این حرفهای قلمبه سلمبه می شورند تا ما دلسوز مرغ و گوسفند و سربازان مهاجم و این ها بشیم وگرنه خودشون خوب می دونن که کشتن مرغ و مهاجم مثل همه، هیچ کدوم جنایت نیست، اولی برای رفع نیاز بشر است، دومی هم برای دفاع از بشر!
یکی از اونهایی که خون می بینه می ترسه و چندشش می شه همین مطهره خانم بنده، حالا علی سمیع، هادی کهال و صادق صدقگو هر چی قرمز باشه ببین می ترسن قضیه اش فرق داره، آخه دلیل شرعی دارن، یه عالمه بشر با این ویژگی تو کاشون هست! همه با روح های لطیف و وجدان های تا دندان مسلح به حقوق بشر!

عکس: اینجا یه پارکه در میدان نریمانف، مردهای مسن برای خودشون حالی می کنن، تو گوشه گوشه ی پارک یا دارند شطرنج بازی می کنن، یا تخته نرد یا دومینو. من چند بار رفتم بازی آنها رو نگاه کردم، نرد رو مثل ماها بازی نمی کنن، یا حداقل من این طوریش رو ندیده بودم، اول بازی همه ی مهره های سفید یک طرف و همه ی مهره های سیاه هم توی یک ردیفه، بقیه اش هم فرق داره. وقت شد بعدا کامل توضیح می دم. جالب اینجاست که ایرانی ها وقتی تاس می اندازند و پنج با شش میاد میگن شش و بش. بش ترکی است، حالا آذری ها وقتی تاس می اندازند تمام اعداد رو به فارسی میگن.

۱۳۸۵ مهر ۶, پنجشنبه

سر صبح، بوي سيگار

7 و نيم تا 45 دقيقه ي صبح که از خونه راه مي افتم، پنج شش دقيقه اي پياده ميرم تا به ايستگاه مترو برسم، ايستگاه ساحل. توي اين مسير معمولا آدم هايي رو مي بينم که کارمند هستند يا دانش آموز، بعضي ها آب و جارو مي کنند، سوپورها هم دارند خيابون رو تميز مي کنند، به مترو که مي رسم بايد مواظب باشم پليس گير نده، کاري نداره ها، فقط شايد بعد از اين که پرس و جو کنه و وقتت رو بگيره، اخاذي هم بکنه که تا به حال چند بار نگهم داشتند، دو دقيقه صحبت کرده اند که اهل کجايي و اينجا چه مي کني، اما تا به حال پولي نخواسته اند، حتي يک بار هم از من مدرک نخواستند، اما چند تا از ايراني ها که اينجا ديدم همه از دست پليس شاکي هستند. بالاخره متروي قديمي باکو خيلي تند حرکت مي کنه، خيلي هم خوب شهر رو پوشش مي ده، اما سر صبح وارد ساختمان مترو که ميشي قبل از سوار شدن به مترو و وقتي هم از مترو پياده شدي تا به بيرون برسي، بوي سيگار سر صبحي حالت رو بهم مي زنه. من که سيگاري نيستم، اما فکر کنم سر صبح کشيدن ديگه نوبره. اون ايستگاهي که من بايد پياده بشم توي يه ترمينال ميني بوسه که اکثرا به اطراف باکو ميره، خيلي هم کثيفه. سوار ميني بوس که ميشي اين قدر که بد رانندگي مي کنن و خيابون هاشون هم بعضي از قسمت هاش افتضاحه که واقعا تکميل کننده ي همون بوي سيگار ميشه تا دل و رودت به هم بخوره. حدود 10 يا 11 دقيقه هم با ميني بوس تا کارخونه راه دارم. در برگشتن ساعت پنج ، شش عصر هم وضع همين طوره فقط فرقش اينه که خسته ام و زودتر دوست دارم به شهر برسم براي همين کمتر به اين مساله ها توجه مي کنم.

حاشيه : ديشب مطهره خانم زنگ زد و گفت که رفتم حوزه ي شمال پيش بچه ها، بالاخره همه جمع بودن و دلم رو سوزوند، با مهدي افروزمنش که خيلي دلم براش تنگ شده بود چند کلمه اي حرف زدم، اما واقعا جايم خالي بوده، نه؟! مطهره از طرف من بردشون نايب و يه شام درست و حسابي اين گشنه ها خوردن بالاخره! اي کوفت کسي بشه که جاي منو خالي نکرده باشه. چاخان کردم، نايبم کجا بود، اما شام رو راست گفتم. قبلش هم که افطاري مشارکت بودند. امروز تو sms هايي که برام رسيد حامد کاظم زاده دوست عزيز خويي من کشف کرده بود که من چند روز پيش به تهران اومده بودم! والله به خدا نيومدم، بعدش هم گفته جاش رو اينجا خالي کنم که خدا رو چه ديدي، يه روز شايد اومد اينجا. بابا ما که بخيل نيستيم، مهدي، حسين، جلال و چند تا لات و لوت ديگه هم مي خواهند بيايند. قدمشان روي تخم چشمام. گارداش بويروز.

حاشيه 2 : من که خبر ندارم تو ايران چي مي گذره، اين آيت الله ناشناخته کيه که رسانه هاي کشکي ماهواره مي گن عليه نظام قيام کرده، کاظميني بروجردي! ديشب با صداي آمريکا مصاحبه مي کرد، حرف زدن يوميه رو بلد نبود، چه برسه به قيام! ببخشيد ها، عصبي شدم قبول، اما خدايي خنده دار هم شده، صداي آمريکا از اين به بعد از «کارشناسان روحاني» هم استفاده مي کنه و ديگه نمي گه «آيت الله ها»! مي گه «جناب آقاي آيت الله». يکي از مخاطبان اين تلويزيون هم بعد از به فيض رساندن مخاطبان، زنگ زده بود و شاکي که اين بابا رو جمهوري اسلامي ساخته و آلت دسته!

۱۳۸۵ مهر ۵, چهارشنبه

شب و قدم زدن کنار دریا



اينجا ساحل خزري مرکز شهر باکوست، شب ها يکي از بهترين تفريحات مردم اينه که بيان اينجا و قدم بزنن، تا آخر شب، اين عکس چند شب قبل از اينه که مطهره برگرده ايران. حسين جان غيرت کن اين يکي رو به مطهره نگو که من تنهايي هم اومدم اينجا، آخه قول داده بودم تنهايي نيام! مطهره که نيست، بعد از کار مي رم طرف خونه، يه ساندويچي هست به نام لاواش، همون کباب ترکي است که توي نون لواش مي پيچندش، يکي مي خورم، هزار تومن. بعد يه چرخي مي زنم، يه سري به خونه مي رم، يه سري کافي نت، دوباره آخر شب اگه گشنم بشه يه چيزکي مي خورم، يه غذاي ديگه به نام لاماجون هست که يه چيزي تو مايه هاي بريوني اصفهاني هاست، خيلي خوشمزه است، بعضي وقت ها از اون مي خورم، حدود 700 تومنه. عکسش رو بعدا مي ذارم.

اینجا پینجا چینجا لینجا کینجا تینجا سینجا، ...

۱۳۸۵ مهر ۴, سه‌شنبه

خبرگان 24 سال چه کرد؟




توان اصلاح‌طلبان براي به دست آوردن اکثريت در انتخابات خبرگان دروغ است، يعني اصلا آنقدر نيرو ندارند، اين رو گفتم که بعدا محافظه کارها نگويند اصلاح طلب ها باختند، اما اصلاح طلب ها مي توانند پيروز شوند از لحاظ اين که چند ايده رو توي اين انتخابات به کرسي بنشانند، يکي پاسخگو کردن نمايندگان فعلي قبل از انتخابات آتيتیآآ، يعني اولا نشست بگذارند و گزارش عملکرد بگذارند، شرط حمايت از آنها را هم همين کار قرار دهند، حتما هم نبايد دنبال سخت ها بروند، مثلا شايد آقاي ايکس که از لحاظ اعتقادي نمي خواهد پاسخ بدهد، اصرار بي جا نبايد کنيم، برويم سراغ آنها که ادعاي پاسخگويي دارند، حتي نبايد بر روي آنها نام اصلاح طلب و غير اصلاح طلب بگذاريم، اگر کسي به من هم بگويد که اصلاح طلب نيستي من از لج آنها هم که شده به طرف مقابل رو مي کنم، چه رسد به علماي بزرگواري که خيلي از آنها خدايي جزو هيچ باندي نيستند، چرا به او تلقين کنيم که او به دنبال اصلاح نيست و فقط «ما» اصلاح طلبيم!
از حرف اصلي دور شدم، بهتره گروه هاي دانشجويي که تمايل دارند به نقد قدرت، با آنها جلسه بگذارند، بيانيه صادر کنند، نامه بنويسند، حالا يا علني يا غير علني، از آنها گزارش عملکرد بخواهند و قول بگيرند که در دور جديد هر از گاهي گزارش مي دهند.
اين که فقط بگوئيم چه کساني مي خواهند کانديدا شوند کافي نيست، آقايان مجيد انصاري، هاشم زاده هريسي، طاهري اصفهاني، هاشمي رفسنجاني، نورمفيدي، محسن موسوي تبريزي، ... حداقل دانشجويان، خبرنگاران و نيروهاي سياسي اصلاح طلب به اينها که راحت دسترسي دارند، از آنها بخواهند که توضيح بدهند در اين 24 سال خبرگان چه کرده و چه مي خواهد بکند، به آنها هم بگويند که چه انتظارهايي دارند. اگر دست روي هم بگذاريم، قول از آنها و کانديداهاي جديد نگيريم، مثل همين سه دور گذشته مي شود که يک خط گزارش از آن بيرون نمي آيد.
درباره ي خبرنگان دوست دارم زياد بنويسم، موضوع هم خيلي زياده، اما به تدريج سعي مي کنم به آنها بپردازم. از دوستان ديگر هم انتظار دارم بيشتر به اين نهاد مهم در جمهوري اسلامي بپردازند، خيلي جاي کار دارد. اصلا يکي از هدف هاي اصلاحي در اين باره همين عمومي کردن بحثش است.

حاشيه:
يادم مياد در سال 77 قبل از انتخابات خبرگان سوم در دانشگاه آزاد علي آباد کتول! ميزگردي براي بررسي انتخابات خبرگان برگزار کرديم. اين که نوشتم برگزار کرديم، نه اين که چند نفر باشيم، کار خيلي سخت بود، ما نه گروهي داشتيم نه چيزي، نامه از طرف «جمعي از دانشجويان» به رييس دانشگاه نوشتيم و درخواست ميزگرد کرديم، البته به اين ترتيب بود که من نامه مي نوشتم، بعد مي گشتم دنبال چند تا از دوستان که اگر متن را قبول دارند در «جمع» شدن کمک کنند و امضايي بدهند، نوشتن بيانيه هايي با امضاي «جمعي از دانشجويان» هم در آن سال ها همين طوري بود، کارم از سال 76 همين بود، يعني دقيقا از وقتي براي حمايت از خاتمي امضا جمع کردم، براي نوشتن متن طومار پدرم کمکم کرد، امضا پشت امضا، دانشجو و استاد نداشت، همه بودند، اولش که کم بود خيلي ها مي ترسيدند، آخه رييس دانشگاه موتلفه يي بود، مرحوم دکتر صادقي که بعدها نماينده ي مجلس شد و توي حادثه ي ياک40 فوت شد. دانشجوهاي انجمني قدر همين انجمن رو بدونند که ما توي آن سالها هيچ تشکلي نداشتيم، مقاله هايمان را بر در و ديوار نصب مي کرديم، البته با پررويي و پس از اين که از طرف «حاج آقا» ي دانشگاه تاييد مي شد! به هر بيانيه اي طومار جمع مي کرديم و بيانيه صادر مي شد، آخرينش هم قضيه ي اعتراض به عمل تلويزيون در مورد کنفرانس برلين بود که چند روز بعد از آن ديگر با دانشگاه تسويه حساب کردم.


انوشه خانم انصاري هم يک ايراني ديگر که اين روزها همه از او حرف مي زنند با هر زباني حتي روسي! اين يه مجله ي روسي است که عکس انوشه رو صفحه ي اول انداخته و روزنامه فروش هم اون رو روي دکه اش گذاشته بود. جالبه که همين مجله رو توي يه دکه ديگه در کنار مجله اي با عکس بزرگ احمدي نژاد و عکس کوچک بوش ديدم.

۱۳۸۵ مهر ۳, دوشنبه

آقاي شاهرودي، يک سال گذشت



دقيقا يک سال پيش يعني در چهار مهر 84 آقاي هاشمي شاهرودي دستوري صادر کرد که مقدمات آزادي تمام دانشجويان زنداني فراهم شود، بعد از سه چهار ماه اين دست و آن دست کردن بالاخره ليست در اختيار دفتر رهبري قرار گرفت تا دستور عفو صادر شود. من تا دو سه ماه ها بعد از آن هم در ايسنا مسوول بخش دانشجويي سرويس سياسي بودم، تا قبل از اين که به رهبري ارتباط داشت هر ماه گزارش مي داديم که يک ماه، دو ماه، سه ماه، چهار ماه گذشت اما هنوز آزاد نشده اند، يک بار هم بعد از آن چنين نوشتيم اما طوري خبر را تنظيم کرديم که معلوم نيست چه کسي بايد آن کار را مي کرد. بالاخره اين که انگار آزادي چند دانشجوي زپرتي براي مسوولان سخت مي آيد، فقط به آنها ياد مي آورم که خودشان قبل از انقلاب براي اظهار نظر حبش کشيده اند و مي دانند چقدر ناراحت کننده است که براي بيان نظرات کسي را زنداني کني.
در همين مدت يک ساله اکبر محمدي که يکي از همان دانشجويان بود در اثر بي مسووليتي آقايان فوت کرد و هزينه اش را بايد ملت بپردازد چون اين اتفاق ناراحت کننده بهانه ي بيگانگان را براي دخالت در امور داخلي ما بيشتر مي کند. به هر حال دانشجو آزاده است، در بند نمي شود، اگر او را از اظهارنظر ولو اشتباه بازداريم، ديگر در مواردي که به حمايت آنها احتياج شود هم حتا به زور قدم جلو نمي گذارد. نمونه اش جنگ تحميلي بود که جوانان بعد از آزادي از دست رژيم خودکامه، هشت سال براي دفاع از ميهنشان جنگيدند، قطعا اگر قبل از آزادي ملت براي انديشيدن و اظهارنظر يعني قبل از سال 57 عراق به ايران حمله مي کرد، جوانان اين گونه نبودند. الان هم همين وضعيت است، جوان را بايد آزاد بگذاريم، به ويژه دانشجويان را آن هم در محيط آکادميک دانشگاه.
احمد باطبي ترس ندارد، والله نه گاز مي گيرد نه براندازي مي کند نه شاخ مي زند نه اسلحه دست مي گيرد نه هيچ کار ديگر، مثل خود شما، من هم گاز نمي گيرم و شاخ نمي زنم، خاتمي هم همين طور، احمدي نژاد هم همين طور، ...
آدميزاد آفريده شده براي فکر کردن و تظارب آرا براي رسيدن به کمال، تنهايي که نمي شود به جايي رسيد، حداقل باطبي و احمدي نژاد در انسان، ايراني و مسلمان بودن يکي هستند، اگر بايد زنداني شوند، هر دو و اگر بايد آزاد باشند، باز هم هر دو. اين خلاف «عدالت» است. اگر اشکال باطبي اين بود که کسي از او عکسي با يک پيراهن خوني گرفته، خب خيلي ها هم با محمد رضا شاه عکس دارند، پس چرا در زندان نيستند؟!
به قول کروبي که هميشه ميگه «اين مادر مرده ها»، بابا والله بالله آزاد کردن اين چند تا دانشجو هم صواب داره هم به نفع ملت و مسوولانه، اگر هم آقاي هاشمي شاهرودي فکر مي کند که اين طور نيست، از اولش بي جا کرد آن دستور را پارسال صادر کرد وگرنه بايد پيگير اجرايش مي شد. تو رو به خدا يه خبرنگار اين حرف ها رو پيگيري کنه، نه اين که آقايان همين طور براي خودشون دستورهاي دل خوش کني صادر کنند، سود تبليغاتي ببرند و بعدش هم اجرا نشه.
پي نوشت: دوستان عزيزم در ايسنا با فاصله‌ي چند ساعت از فرستادن اين يادداشت گزارشي در همين باره نوشته‌اند كه قابل تقدير است فقط دو نكته اين كه: يكم، در آن جلسه صحبت از «آزادي» بود نه «آزادي يا مرخصي». دوم، اين كه اسامي طبق اخبار رسمي رسانه‌ها به دفتر رهبري رفت تا مورد عفو قرار بگيرند كه ديگر خبري نشد!

اين عکسه رو مطهره خانم چند روز پيش درباره اش توضيح داده، البته بدون شرحه، آدمک هاي چوبي از شخصيت ها که هر پنج تاي آنها توي هم ميروند. اين يک نمونه ي آنهاست، براي فوتباليست ها و انواع شخصيت هايش هم هست. وارد يکي از مغازه هاي صنايع دستي باکو که شديم، جوانک فروشنده تا فهميد ايراني هستيم اين يکي را آورد نشانمان داد، بقيه اش ديگه توضيح نداره، چون شايد هزار تا برداشت وجود داشته باشه از اين که چرا اين پنج تا در يک بسته با هم هستند.

۱۳۸۵ مهر ۲, یکشنبه

بيمارستان لعنتي



اين عکس مامان بزرگمه، يه روز قبل از اين که به باکو بيام(يعني حدود يک ماه و نيم پيش) بعد از چهار روز از بيمارستان مرخص شد، مشکل تنفسي داشت، 85 سالشه، البته ميگه که نه! 82 سال، اما تو شناسنامه اش نوشته متولد 1300 همدان. يادمه چند سال پيش با مهدي پسر عموم که يادش به خير الان تو آمريکاست وقتي بچه بوديم پرسيديم مامان بزرگ چه روزي تولدته، او هم همين طوري گفت 14 شهريور، الکي گفت، ولي ما جدي گرفتيم، رفتيم براش يه کارت تولد و يه چند متري پارچه از نساجي مازندران خريديم و براش کادو کرديم. اون وقت مهدي اينها هم تو نوشهر زندگي مي کردند، مامان بزرگ هم نوشهر بود، حالا هر کدام يه طرف، مامان بزرگ هم دوباره از ديروز براي يک بيماري ديگه تو بيمارستان بستري شده، خيلي ناراحتم. من نوه ي بزرگ خانواده هستم، پسر بزرگ اولين فرزندش يعني بابام، هم اسم بابا بزرگم هستم، علي اصغر که مامان بزرگ خيلي دوستش داشته. تقريبا تمام سال هاي اول زندگي ام در نوشهر را مامان بزرگ در خانه ي ما بود. وقتي هم به تهران آمد باز من از فروردين 80 وقتي به تهران آمدم پيش او زندگي مي کردم، علاقه ي دو طرفه ي زيادي بين ماست، اين آخرين عکس مامان بزرگه که من و عمو حسن تو بيمارستان باهاش انداخته بوديم. يادش به خير مامان بزرگ ديگرم که بهش مي گفتيم مامان جون، هشت ماه پيش فوت کرد، مامانم خيلي تنها شد چون چهار خواهرش همه در خارج کشور زندگي مي کنند. مامانها خيلي دوست داشتني هستند، مامان بزرگ ها هم خيلي! گاهي نمي توني، يعني اصلا نمي شه بين اونها فرق گذاشت. وقتي به فوت پدر و مادرها فکر مي کنم ياد فلان کس مي افتم که دو تا پدر داشت که يکي سال 72 و ديگري سال 85 فوت شد! آخرش هم يه نفر نگفت واقعا قضيه از چه قرار بوده.

گنجي، خاتمي، احمدي نژاد، عبادي



ببينيد بازي چند وجهي ايران را هيچ کس نمي تواند بخواند، گنجي از آن طرف به آمريکا رفته، با انديشمندان مشهورش ديدار مي کند، با مخالفان نظام جلسه مي گذارد، روبروي سازمان ملل تجمع مي کند، به راديو صداي آمريکا مي رود. خاتمي هم به آمريکا مي رود، حتي از طرف بخش هايي از مخاطبان رسانه هاي آمريکا تجليل مي شود، با نخبگاني از جنس اقليت آنها ديدار مي کند، مورد استقبال دانشگاهيانش قرار مي گيرد، کلينتون به او درخواست ملاقات مي دهد هر چند که خاتمي نمي پذيرد. احمدي نژاد به سازمان ملل مي رود، با بخشي از ايرانيان مقيم ديدار مي کند، با رسانه هاي جهان در نيويورک مصاحبه مي کند، حتي خبرنگار تلويزيون اسرائيل و «وفا مستقيم» خبرنگار ايراني راديو صداي آمريکا نيز از او سوال مي کنند و او به آنها پاسخ مي دهد. شيرين عبادي هم در آن کشور مورد استقبال است، کتاب چاپ مي کند، از سياست هاي آمريکا درباره ي حقوق بشر در گوانتانامو و ابوغريب و منطقه ي خاورميانه به شدت انتقاد مي کند. جالب اينجاست که همه ي اين ها که به آن ديار رفته اند و هر کدام بخش هايي از مخاطبان جهاني را به خود مشغول کرده اند، هر کدام در داخل کشور طرفداران و مخالفاني جدي دارند، جنس هايمان کاملا جور است، جهان کاملا گيج است که اين چه جور ملتي است؟ ملتي توانا که به خوبي با اين بازي پيچيده دنيا را مي تواند مبهوت خود کند، واقعا اين ملت قابل ستايش است، هيچ ربطي هم به نوع و سيستم حکومت ندارد که بگوئيم اين توان فلان فرد يا سيستم است، توان ملت ماست.
بهتر است کمي از مسائل جزيي دور شويم، از دور وقتي به ايران نگاه مي کني خيلي زيباست، اما وقتي به روزمرگي مي افتيم همه چيز را سياه مي بينيم، همديگر را تحقير مي کنيم، چشم ديدن هم را نداريم، اما في الواقع هر کدام توانايي هاي خودمان را داريم و البته نواقص طبيعي آدميزاد را.


زابوت


اين هم عکسي با کارگران بخش قالب سازي کارخانه که داشتند با مدير سابق خداحافظي مي کردند، دوربين را تنظيم کردم و سريع رفتم پشتشان ايستادم. کارگاه من در حال جابجايي است، چند وقتي توليد متوقف شده تا سيستم براي توليد بيشتر و با کيفيت بالا آماده شود، بدک نيست، الحمدالله اوضاعم روز به روز بهتر مي شود. زابوت اسم روسي کارخانه است که آذري ها هم همين را مي گويند.

۱۳۸۵ مهر ۱, شنبه

جان مادرت زن نگير



ديروز خيلي ناراحت بودم و اعصابم ريخت به هم، براي تحويل خونه ي سابقمون تو تهران، يعني جمع کردن اساس هاي خونه، تحويلش به صاحب خونه که عمه ام باشه و انتقال اساس ها به يه انباري، که مطهره خانم قرار بود زحمتش رو بکشه، واقعا چه کار سختيه، اما بچه ها خيلي کمک کردند، من هم از راه دور همه رو به زحمت انداختم، علي حکمت، اکبر حداد، علي سميع زاده، کريم نصراللهي، ... واقعا شرمنده، احتمالا ديگه وقت نشد به نماز جمعه برن، واقعا ببخشيد! خارج از شوخي مطهره هم که خيلي تو زحمت افتاد. نمي تونم زياد شفاف مساله رو بگم، فقط همين بس که به علي حکمت گفتم جان مادرت زن نگير! به خدا از روي دل سوزي گفتم، اصلا چشمت کور، بگير ببين چي ميشه! آدم عاقل دو قدم جلوتر رو مي بينه، نه زير پاشو! اما آدم عاشق اصلا نمي بينه، عقل چي، تعطيله. ببخشيد من حالم خوب نيست، اين چند جمله از دهنم پريد، هزيون گفتم، اگه کسي به مطهره بگه اين ها رو نوشتم پوست از کلش مي کنم، حتي از همين راه دور.
هشت تا بچه





اين بچه ي همکارمه که مطهره خانم بغلش کرده، اسمش صوفيا، عجيب اجتماعيه، اصلا به درد سرويس اجتماعي مي خوره، شش ماهشه اما با همه ارتباط برقرار مي کنه، اصلا هم گريه نمي کنه، ماشاءالله، خدا نگهش داره. آدم از اين بچه ها داشته باشه، هشت تا، چهار تا پسر، نه؛ پنج تا پسر، سه تا دختر.

«اين فلان فلان شده ها ... »


اينجا تو غربت کمتر به رسانه هاي داخلي سر مي زنم، يعني غير ايراني ها بيشترند، حالم به هم مي خوره از سياه نمايي رسانه هاي غربي و جريان سازي هاي آن ها. داشتم شبکه ي صداي آمريکا(VOA) را مي ديدم، به شعر گفتن افتاده اند، خبرنگارشان به شدت به خبرنگاران خارجي که در نيويورک با احمدي نژاد مصاحبه کرده بودند انتقاد داشت که چرا فلان سوال ها را از او نپرسيده اند؟! نوري زاده هم مي گفت که «اين فلان فلان شده ها طوري صحبت مي کنند که از ظاهر حرفشان نمي شود ايراد گرفت»!
مانده ام که با اين واقعيات چرا مواضع بيروني آمريکا درباره ي ايران تغيير نمي کند؟ احتمالا آمريکا شوخي مي کند با ايران، من که باور نمي کنم دولتمردان آمريکا اينقدر گوساله باشند، حتما در پشت اين حماقت هاي ظاهري در نوع برخورد با ايران، فکري خوابيده که ما از آن بي اطلاعيم و شايد خودشان هم!!! روز به روز آمريکا دارد جايگاه و ابهتش را از دست مي دهد، در همين مساله ي هسته يي خر هم مي فهمد که آنها هر روز دارند عقب عقب مي روند، خدايي ايران هم به همان سرعت در بين کشورهاي منطقه قدرت پيدا کرده، حتا بيشتر از اين ها، کوبا و ونزوئلا از آن ته دنيا با ايران همراه شده اند. فکرش را بکنيد، قدرتي فرا منطقه يي به رهبري ايران! جدي نيست اما شايد هم جدي شود، ببينيد خبرنگاران در آن جلسه چه واکنشي به قراردادهاي همکاري ما با ونزوئلا نشان دادند، قرارداد مثلا توليد تراکتور و ... توليد تراکتور مساله ي مهمي نيست، مساله شکل گيري چنين اتحاد گسترده اي بين مخالفان سياست هاي قلدرمآبانه ي آمريکاست.

راستي چند سالي که در ايسنا بودم هميشه اين روزها را دوست داشتم، افطار که مي شد همه دور هم جمع مي شدند و معمولا تو حياط، افطاري هم آش رشته، آش و نون پنير خرما. بچه هاي ايسنا! جاي من رو هم خالي کنين ها، نامرده هر کي نکنه.

۱۳۸۵ شهریور ۳۰, پنجشنبه

باغیشلایین

بعد از دو هفته که یک بند تو کارخونه بودم و شب ها هم تو مهمانخونه ی کارخونه خوابیدم به خونه اومدم، مطهره هم امروز به ایران رفت، تو کارخونه فعلا اینترنتم هم ندارم، به خونه که رسیدم ماهواره رو روشن کردم، اتفاقا مصاحبه ی احمدی نژاد رو با خبرنگارهای خارجی مستقیم داشت پخش می کرد، خیلی خوب، آرام و قاطعانه صحبت کرد. والله از کسی پول نگرفتم که ازش تعریف کنم، نظرم همین بود، خاتمی ویژگی های خودش رو داره، احمدی نژاد هم فعلا نماینده ی ملت ماست.
بگذریم، چند روز پیش انگار خانم فالاچی فوت کرده، عجب خبرنگاری بود، خیلی به کارش وارد بود، خدا بیامرزدش. آقا من از همه ی اعمالش دفاع نکردم ها، شاید خدا بیامرز هزار تا کار بد کرده بوده، این رو نوشتم که فردا مجبور نشم بیشتر توضیح بدم!
راستی دلم برای شرق خیلی سوخت، نفهمیدم که بالاخره منظور بدی واقعا داشته یا نه؟! البته برداشت اولیه از کاریکاتورش که واقعا توهین آمیز بود. با همه ی انتقاداتی که به شرق از قبل داشتم و نامردی هایی که در حق ایسنا می کرد، اما امیدوارم رفع توقیف بشه. خبرهاش رو از وبلاگ فرید دنبال می کنم.
نامه ی میردامادی رو تو روز خوندم، بجا و خوب بود. امیدوارم پاپ دیگه از این اشتباهات نکنه، اگه هم کرد کسی واکنش بدی به اون نداشته باشه.

راستی تو خبرها خوندم که آقای خامنه ای امروز رفته بود نوشهر، دلم خیلی اونجاست، نوشهر رو میگم، یه چنین روزهایی باید آماده می شدیم که بریم مدرسه، هنوز اولین روز به خوبی یادمه ...

۱۳۸۵ شهریور ۱۷, جمعه

توهم امين بزرگيان

ديشب نمي دانم چه شد كه نام امين بزرگيان را در مطلب درباره ي گولدكوئيست نوشتم، خيلي عصباني بودم، از طرفي مدت ها بود كه به دوستي به نام حامد خان خازني بچه ي قم كه همشهري امين و دوست برادر اوست قول داده بودم در وبلاگ به صراحت از امين نام ببرم. امين از فعالان دانشجويي بود كه در عين جواني بسيار با سواد است و به سرعت پله هاي ترقي را بالا رفت تا جايي كه در 20 سالگي سردبير روزنامه‌ي سراسري گلستان امروز شد. چند ماه پيش حامد كه دوست خوبم در ايسنا بود به من گفت كه سرم داره مي‌تركه! گفتم چي شده، گفت امين و چند تا از دوستانش چند روزيه به من گير دادن كه بيا عضو گلدفلان شو، يه بار هم من رو به يه خونه اي كه به قول خودشون آفيسه بردن، رييسشان هم امين بود! بالاخره حامد التماس دعا داشت كه يه جوري به ملت بگيم اين جوري‌هاست! گرچه حالا بگيم با نگيم مطمئنم فرقي نداره، هيچ فرقي. نه كسي تو ايران دنبال ريشه‌كني جدي چنين كلاه برداري‌هاييست و نه ...


بماند، اينجا تو باكو هوا داره خوب مي‌شه، امروز هوا كمي سرد شد و از حالت شرجي آن كاست. حسين جان اگه مي‌خواهي بيايي بيا تا سردتر نشده. راستي هنوز از اين علي نامرد خبري نشده، يه نفر بگه اصلا زنده است يا به رحمت خدا رفته؟!

پی نوشت 14 اکتبر : امين بزرگيان تکذيب کرد
آقاي امين بزرگيان کامنت گذاشته اند براي آن يادداشت يک و نيم ماه پيش که «سلام. من امين بزرگيان ام. مطلب منتشره شما در باره ي بنده کذب محض است. من هيچ گاه در اين گونه شرکت ها نبوده ام و نخواهم بود. لطفا با رعايت اخلاق عمل کنيد و اين مطلب را در مکان آن مطلب چاپ کنيد». بر روي چشم، هم اينجا مي نويسم و هم روي آن يادداشت، اما اجازه دهيد يک جمله هم اضافه کنم که آقاي بزرگيان عزيز! من به گفته ي حامد خازني – دوست بسيار خوبم - که از مشاهداتش برايم تعريف کرد از چشمم اعتمادم بيشتر است، اگر به مصلحت مي دانيد که تکذيب شود اشکالي ندارد، اگر واقعا ديگر در آن کار نيستيد که باعث بسي خوشحالي است، اگر از وجاهت خود براي جذب دانشجويان به اين مسير استفاده نخواهيد کرد که مشکلي نداريم، اگر جنابعالي براي بخشي از دانشجويان فعال الگو نبوديد که اصلا توجهي به اين مساله نداشتيم، حامد عزيز همه ي ناراحتي اش همين بود و من همچنين. شنيدم آقاي بزرگيان در روزنامه ي سرمايه هم قلم مي زنند، خوشحال مي شوم يادداشتي از ايشان بخوانم که در آن به تقبيح عضويت در گولدکوئيت يا سيستم هاي شبيه به آن بپردازند و صراحتا اعلام کنند که از نظر ايشان آيا اين سيستم ها کلاهبرداري است يا نه. در هر حال اگر محتواي آن يادداشت باعث ناراحتي آقاي بزرگيان شد از ايشان معذرت مي خواهم، اما واقعا چاره اي نداشتم، فقط يک تذکر بود.

۱۳۸۵ شهریور ۱۶, پنجشنبه

ديشب تو كافي نت يه نفر زد پشتم و گفت كه ايراني است، اسمش مجيد بود، دو نفر ديگه هم باهاش بودند، هر سه جوون، پرسيد چه كاره اي؟ گفتم، من كه پرسيدم، به نوشته ي روي سينه اش اشاره كرد، گولدكوئيست اينترنشنال! مي گفت كه اينجا ماركتينگ آزاده، من و دوستانم هم از سرشاخه هاي آذربايجانيم. خيلي تاسف خوردم، نيروهاي جوون مملكت به چه كارهايي كشيده مي شوند. متاسفم كه بگم امين برزگيان هم ...

۱۳۸۵ شهریور ۱۵, چهارشنبه

مقایسه ی اجاره ی خونه

اجاره ی خونه ی ما تو باکو حدود یک و نیم برابر حقوقم توی ایسناست وقتی اونجا بودم، یعنی 400 دلار، البته قصد داریم حالا که آشنا شدیم یکی ارزون تر اجاره کنیم. یکی از دوستان عضو سفارت ایران را دیدم، او هم سن و سال خودمه، شرایطش هم همین طور، یعنی همسرش هم آمده باکو، تنها تفاوتمان اینه که ما واقعا از خودمون که اینقدر زیاد اجاره می دهیم شرمنده ایم، این دوستمان چون کارمند دولت است، دولت برایش آپارتمان 1200 دلاری اجاره کرده، نوش جانش، همه می دونند که کارمندی دولت چقدر سخته! البته مثل کنکوره که رفتن توی دولت سخته اما بعدش به قول معروف هتله!!! من اما خدا وکیلی از هشت صبح تا پنج بعد از ظهر پا به پای کارگرهایم عرق می ریزم. هوا اینجا خیلی شرجی است و در کارگاه وسیله ی خنک کننده نداریم، منم که بیشتر وقت تو کارگاهم تا اتاق کار. بالاخره این بود داستان شیرین عضویت در سیستم بی کار دولت متمرکز و حجیم ولی ناکارآمد.

۱۳۸۵ شهریور ۱۴, سه‌شنبه

...

با این چرندیات این زنیکه ی ... فاطمه رجبی خیلی حال کردم، یکی از ویژگی های زنانه اینه که می خواهند خودنمایی کنند و این هم در همون راستاست! آزادی بیان و زبان درازی و این حرفها هم هست.
از دست این علی سمیع زاده ی نامرد خیلی عصبانی ام، هر کدام از دوستان عزیزم که دستش بهش رسید بی زحمت یکی محکم بزنه تو کلش! آخه مرتیکه قول می ده فلان کار رو بکنه و پولش رو بگیره اما همین جوری داره سر می دونه، هر کسی خواست زحمت بکشه یه کم محکم و ملس لطفا. البته شاید هم داره تلافی تنها گذاشتنش تو طراوت رو در می آره، به هر حال خیلی نامرده. راستی این مصاحبه ی مطهره خانم رو با ده نمکی تو آخرین شماره ی طراوت بخونید، قبلا هم درباره ی حاشیه ی اون یه یادداشت خوندنی نوشته بود.