نهم فروردين آخر شب از باكو به تهران رفتم و بامداد سهشنبه به باكو برگشتم. قسمت سفر از باكو تا تهران جالب نبود، با يك ايرباس كوچك ملخدار كه يكي از مسافران به طنز ميگفت اولين تجربهي سفر با هواپيماي بدون خلبان بود! داستان كرايهي تاكسي فرودگاه امام تا شهر هم كه همچنان ادامه دارد و براي تا ميدان جمهوري حدود سيزده هزار تومان كرايه ميگيرند. تازه آقاي راننده ميگفت كه قرار است تاكسي راني همين روزها نرخ جديد آنها را كه پانزده درصد افزايش قيمت است به آنها ابلاغ كند. بد نيست دوستان خبرپراكن در اين باره هم خبري بپراكنند تا بلكه فرجي شود.
دهم و يازدهم به همراه مطهره خانم در تهران به ديدار اقوام و دوستان رفتيم. صبح روز دوازدهم هم به خانهي پدرم در نوشهر رفتيم، دو روز مانديم، سيزده را در روستاي هچيرود به در كرديم و چهارشنبه به تهران برگشتيم. اين جادهي كندوان اينقدر زيباست كه هرچقدر بروي و برگردي از آن سير نميشوي و خسته كننده نيست، شمال هم كه جاي خودش را دارد، به ويژه براي كساني مثل من كه در طبيعت و حياطي بزرگ شدهاند كه درختان و سرسبزياش كمي از جنگل ندارد. براي همين است كه در تهران و حتي در باكو از اين لحاظ دلم ميگيرد.
آقاي دكتر فاتح كه دانشجوي دورهي دكتراي رسانه در دانشگاه آكسفورد است براي انجام بخشي از تحقيقات تحصيلياش در ايام عيد به ايران آمد، سري به شهرستان خود - شاهرود - زد و جمعه شب به تهران برگشت. دوستان و همكاران سابق او چه در جهاد دانشگاهي، دانشگاه تهران، انجمنهاي اسلامي و ايسنا، همين كه خبردار شدند به ديدارش رفتند. دوستاني كه سالها همديگر را نديده بودند ميتوانستند هم را ببينند، دكتر ابراهيم عباسي و دكتر مصطفي فاطمي را سالها بود كه نديده بودم. نگاه دكتر فاتح در زمينهي رسانه خيلي به روز شده و به غير از حال و احوال كردنهاي مرسوم، واقعا از شنيدن حرفهاي او در اين باره لذت بردم. به هر حال دو سال و نيم بود كه او را از نزديك نديده بودم، انرژي دوبارهاي گرفتم و گرفتيم. ما مثل يك خانواده هستيم، خيليها ارتباط بين ما را با هم درك نميكنند، خدا هم آنها و هم ما را به راه راست هدايت كند.
مطهره خانم چند بار به ايسنا رفت، يك بار كه به دنبال او رفته بودم، به بچهها سري زدم و چند تا از دوستان - از جمله آقايان رحيميان و حسنزاده - را ديدم.
تورم و گراني بد جوري اذيت ميكند، قيمت مسكن افتضاح شده، هرچند ميدانستم كه بالا رفته اما تا وقتي چند مورد را نديدم به عمق فاجعه پي نبردم، واقعا يك زوج جوان كه حقوق كارمندي ميگيرند اصلا نبايد فكر خانهدار شدن را تا آخر عمر داشته باشند، مگر هميشه به اميد دستي از غيب باشند تا دري به تخته بخورد و يك آپارتمان از آسمان برايشان به زمين فرو آيد!
از يك كارخانهي دولتي ميخواستم چيزي را براي كارم در باكو خريداري كنم، شش ماه پيش آن چيز را هر تن «هزار و پنجاه دلار» از آنها خريدم، روز شنبه كه به دفتر آنها مراجعه كردم گفتند هر تن آن را حدود «دو هزار و دويست دلار» ميفروشند. من مجبور نيستم از آنها بخرم، از كشور ديگري تهيه ميكنم، اما كساني كه در داخل از آن استفاده ميكنند مجبورند، اين جوابي بود كه خود مسوول فروش آن شركت دولتي به من گفت.
عصر يكشنبه به اتفاق مطهره خانم و علي سميعزاده به دفتر جبهه مشاركت رفتيم و به رسم نوروز با دوستان ديداري تازه كرديم. امروز شنيدم كه حاج آقا قابل بالاخره روانهي زندان شد، او در جلسهي پريروز جيهه، مجري جلسه بود، خيلي كوتاه عيد را تبريك گفت و بعد از او چند نفر از اعضا خاطراتي تعريف كردند، هر چند بنابر خواهش آقاي قابل قرار نبود كه سياسي شود، اما غير از آقاي تاجزاده، دو سه نفر ديگر هيچ خاطرهاي را هيرتانگيزتر از جلسهي توجيهي شوراي نگهبان دربارهي علت ردصلاحيت خود در انتخابات اخير مجلس نديدند. اما آقا مصطفي خاطرهي بانمكي تعريف كرد. گفت وقتي او معاون سياسي وزير كشور بود و مرحوم آقاي موحدي ساوجي عضو كميسيون مادهي ده احزاب بود، در اوج درگيريهاي سياسي دو جناح در آن زمان، در جلسهاي آقاي موحدي ساوجي موبايلش در اتاق بوده و خود بيرون رفته بود كه زنگ ميخورد و آقاي تاجزاده گوشي را جواب ميدهد تا به طرف بگويد كه آقاي موحدي مثلا چند دقيقهي ديگر ميآيد، طرف ميپرسد آقاي ساوجي؟ و وقتي ميفهمد به جاي او آقاي تاجزاده جواب داده خشكش ميزند. مثل اين ماند كه شما امروز با موبايل آقاي تاجزاده تماس بگيريد و آقاي جنتي جواب بدهد!
تعطيلات خوبي بود، از يك طرف حيف كه تمام شد و از طرف ديگر چون كارم زياد است دوست داشتم كار ميكردم. صبح كه به باكو رسيدم ساعت شش بود، يك چرتي زدم و كار دوباره شروع شد.
سلام. عالي بود. ولي خيلي نامردي كه اومدي ايران و به من حتي يك زنگ نزدي. شديدا دلخورم.
پاسخحذفباي