۱۳۸۵ مهر ۲, یکشنبه

بيمارستان لعنتي



اين عکس مامان بزرگمه، يه روز قبل از اين که به باکو بيام(يعني حدود يک ماه و نيم پيش) بعد از چهار روز از بيمارستان مرخص شد، مشکل تنفسي داشت، 85 سالشه، البته ميگه که نه! 82 سال، اما تو شناسنامه اش نوشته متولد 1300 همدان. يادمه چند سال پيش با مهدي پسر عموم که يادش به خير الان تو آمريکاست وقتي بچه بوديم پرسيديم مامان بزرگ چه روزي تولدته، او هم همين طوري گفت 14 شهريور، الکي گفت، ولي ما جدي گرفتيم، رفتيم براش يه کارت تولد و يه چند متري پارچه از نساجي مازندران خريديم و براش کادو کرديم. اون وقت مهدي اينها هم تو نوشهر زندگي مي کردند، مامان بزرگ هم نوشهر بود، حالا هر کدام يه طرف، مامان بزرگ هم دوباره از ديروز براي يک بيماري ديگه تو بيمارستان بستري شده، خيلي ناراحتم. من نوه ي بزرگ خانواده هستم، پسر بزرگ اولين فرزندش يعني بابام، هم اسم بابا بزرگم هستم، علي اصغر که مامان بزرگ خيلي دوستش داشته. تقريبا تمام سال هاي اول زندگي ام در نوشهر را مامان بزرگ در خانه ي ما بود. وقتي هم به تهران آمد باز من از فروردين 80 وقتي به تهران آمدم پيش او زندگي مي کردم، علاقه ي دو طرفه ي زيادي بين ماست، اين آخرين عکس مامان بزرگه که من و عمو حسن تو بيمارستان باهاش انداخته بوديم. يادش به خير مامان بزرگ ديگرم که بهش مي گفتيم مامان جون، هشت ماه پيش فوت کرد، مامانم خيلي تنها شد چون چهار خواهرش همه در خارج کشور زندگي مي کنند. مامانها خيلي دوست داشتني هستند، مامان بزرگ ها هم خيلي! گاهي نمي توني، يعني اصلا نمي شه بين اونها فرق گذاشت. وقتي به فوت پدر و مادرها فکر مي کنم ياد فلان کس مي افتم که دو تا پدر داشت که يکي سال 72 و ديگري سال 85 فوت شد! آخرش هم يه نفر نگفت واقعا قضيه از چه قرار بوده.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

الف ) لـطـفا بــــی رحــمـانـه نــقــد کــنــیــد!
ب ) آدرس ایمیل: aliasghar55@gmail.com