دوست عزيزم صادق صدقگو دعوت كرد تو يلدابازي شركت كنم.
1 - دو سالم بود، سگ خونمون گازم گرفت، بد تلافي كردم!
2 - روز اول كه رفتم مدرسه و نميدونستم به چه دردي ميخوره، از رو ديوار مشتركش با حياط خونمون به بچهها هندونه ميدادم كه ناظم رسيد و آخرين قارچ رو بهش دادم.
3 - امتحان ثلث اول تاريخ كلاس دوم هنرستان، سوالات نيم ساعت قبل از امتحان لو رفته بود و بچهها همه جوابها رو دست به دست از زير ميز به هم ميدادند؛ اما به من كه رسيد زير ميز موند! همهي كلاس 19.5 و 20 شدند، من 13، معلم تا ثلث دوم منو مواخذه ميكرد!
4 - زلزلهي عليآباد كتول سال 78، من دانشجو بودم، خونمون بالاي يه مغازهي بلند بود براي همين از يك طبقه بلندتر بود، وقتي صبح زلزله آمد همه خواب بوديم، سريع رفتيم بيرون، من به جاي اين كه برم تو راه پله، پريدم اون طرف نرده روي ديوار كه بپرم پايين، يكي از بچهها هم به جاي اين كه فرار كنه منو نجات داد و نذاشت بپرم!
5 - بعد سالها تبليغات دربارهي سيستم آقاي فلاحيان، سال 80 يك قرار ملاقات مقدماتي گذاشتيم تا دربارهي مصاحبه صحبت كنيم، رفتم به دفترش، نه تابلو داشت نه نشانهاي، بعد از نيم ساعتي انتظار، به اتاقش راهنمايي شدم، نشستن در فاصلهي كم با او و ساعتي صحبت كردن دربارهي موضوع مصاحبه و نيتم از اين كار خيلي هم راحت نبود، از آنجا كه بيرون آمدم سريع زنگ زدم به سردبير محترم كه داشت پرپر ميزد از بي خبري و نگراني!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
الف ) لـطـفا بــــی رحــمـانـه نــقــد کــنــیــد!
ب ) آدرس ایمیل: aliasghar55@gmail.com