۱۳۸۷ فروردین ۱, پنجشنبه

فوت مادربزرگ، سال نو

يا مقلب القلوب والابصار ...
نوروز هزار و سيصد و هشتاد و هفت بر همه مبارك، سالي پرنشاط، همراه با همه‌ي خوبي‌ها و كمال آرامش را براي همه‌ي دوستان، آشنايان، اقوام و براي همه‌ي ايرانيان در هر كجاي دنيا كه هستند آرزو مي‌كنم.

سفر هفته‌ي گذشته‌ام به تهران به جاي سه روز، به خاطر فوت مادربزرگ پنج روزه شد و دوشنبه‌ي گذشته به طرف باكو آمدم. بامداد روز پنج‌شنبه‌ي هفته‌ي گذشته يعني دقيقا يك هفته و يك روز قبل از نوروز كه به تهران رفتم، مطهره خانم مريض شده بود، اول قرار بود همان شب او به باكو بيايد، كه نشد و من به تهران رفتم. در كنار برنامه ريزي براي دوا و درمان مطهره، پنج‌شنبه به چند دوست سري زديم، يك سري هم به پيش مادربزرگم رفتيم.

مادربزرگ در يك طبقه و عمه در طبقه‌اي ديگر زندگي مي‌كرد. قريب به سيزده چهارده سالي است كه مادربزرگ به تهران آمده بود. قبل از آن در نوشهر، در همان منزل پدربزرگ خدا بيامرزم پيش ما بود، الان پدر و مادرم در همان خانه هستند. از فروردين سال هشتاد كه قرار شد به خاطر ايسنا به تهران بروم تا مرداد هشتاد و سه كه با مطهره ازدواج كردم، پيش مادربزرگ بودم. به چند دليل مادربزرگ من را خيلي دوست داشت و بالاعكس. بزرگترين نوه‌ي او بودم و هم نام پدربزرگ؛ و از بچگي با مادربزرگ در يك خانه بوديم. در آن سه سال و چند ماه در تهران، من صبح‌ها بيدار مي‌شدم و به ايسنا مي‌رفتم تا بوق سگ؛ صبح صبحانه‌ام را آماده مي‌كرد و اصرار پشت اصرار كه «ننه، صبحونه رو بخور، كامل بخور، بذار جون داشته باشي، آخه تو كه نهار هم نمي‌خوري». بالاخره با اصرار او لقمه‌اي مي‌خوردم و مي‌رفتم. شب گاهي ساعت نه مي‌رسيدم، گاهي ده و گاهي يازده و دوازده، اما فرقي نمي‌كرد، منتظر مي‌ماند تا بيايم، شامم آماده بود، حالا يا خودش شامش را خورده بود يا نه اما كنار من مي‌نشست تا شامم را بخورم. من هم سعي مي‌كردم حتما برايش از آن روزم تعريف كنم و از او هم بخواهم همين كار را بكند تا كمي حرف بزنيم. معمولا بي خواب مي‌شد اما از آن طرف دوست داشت با او حرف بزنم تا كمي از تنهايي دربيايد، گاهي هم حرف‌هاي دلش را برايم مي‌زد و خودش را خالي مي‌كرد، او كمتر مي‌توانست به بيرون برود و كمتر كسي به ديدنش مي‌آمد، شايد هفته‌اي يك دو نفر؛ عمه‌ام و بچه‌هايش چرا، اما خب، ارتباط ما طور ديگري بود.
در آن سه سال، بخشي از حرف‌هايي كه با او مي‌زدم درباره‌ي اوضاع كشور بود، بالاخره او هم علاقه‌مند شده بود، البته او جريان‌هاي سياسي را نمي‌شناخت، اما خاتمي را خيلي دوست داشت، گاهي با بغض مي‌گفت كه «دلم براي اين سيد بنده‌ي خدا مي‌سوزه، خدا كنه هر چي زودتر دوره‌اش تمام بشه و يه نفس راحت بكشه»، اتفاقا براي همين بود كه در سال هشتاد اصلا دلش نمي‌خواست كه خاتمي دوباره انتخاب شود. خيلي از صبح‌ها قبل از حركت به سمت ايسنا، راديو را روشن مي‌كردم تا از صداي مجلس، نطق‌ها را بشنوم، گاهي مادربزرگ هم بعد از رفتن من به آن گوش مي‌داد، خبرهاي تلويزيون را هم دنبال مي‌كرد، مثلا شب به من مي‌گفت «اون عمامه سفيده امروز داشت خودش رو مي‌كشت، اينقدر بالا و پايين مي‌پريد»، منظورش كروبي بود. يا مي‌گفت كه خاتمي را تلويزيون نشان داده كه فلان حرف را زده. در همه‌ي انتخابات‌ها هم شركت مي‌كرد، به جز انتخابات مجلس هفتم.
بعد از ازدواج من، فاصله‌ي ما بيشتر شد، البته به او سر مي‌زدم، اما به هر حال مثل قبل نمي‌شد، تا اين كه پارسال به باكو آمدم و فاصله بيشتر شد، به هر ماه يك تلفن كاهش پيدا كرد، يا هر سه ماه يك بار كه به تهران بروم.
مادربزرگ چند سالي بود كه ضعيف‌تر شده بود، او متولد سال هزار و سيصد بود و براي سن او بيماري طبيعي است، هرچند يكي از عموهايش چند سال پيش در سن صد و پنج سالگي دارفاني را وداع گفت، اما به هر حال نمي‌توان انتظار داشت كه همه آنطور باشند. دو سال پيش زونا گرفت، درد بدي دارد و دردش تا مدت‌ها مي‌ماند و براي سن او بسيار رنج‌آور است. تقريبا هميشه درگير با آن درد بود، در كنار تنگي نفس، فشار خون و قند بالا.
پنج‌شنبه كه پيشش بودم، خيلي ضعيف شده بود، از چهل روز پيش از آن كه او را ديده بودم هم خيلي ضعيف‌تر بود. آن وقت براي فوت شوهر عمه‌ام به تهران رفته بودم، مادربزرگ مي‌گفت كه «چرا مهرداد؟ نوبت من بود ...». به هر حال خيلي از آن بابت هم ناراحت بود اما واقعيت اين است كه عمر سرش بسته است و معلوم نيست كه فردا نوبت كيست، به سن هم بستگي ندارد.
نفس مادربزرگ خوب نبود، از كپسول اكسيژني كه كنار تختش بود گاهي در روز استفاده مي‌كرد اما روز پنج‌شنبه مي‌گفت كه آن هم انگار بي فايده است. طبق معمول، از او چند تا عكس گرفتم، گفتم بخند، اما ديگر خنده‌اش نمي‌آمد، حتي مصنوعي جلوي دوربين! گفتم «ممان‌بزرگ فردا انتخابات مجلسه، بگم صندوق بياد اينجا راي بدي؟»، چشمش بسته بود اما سرش را تكان داد، فكر كردم شايد متوجه نشده باشد، دوباره سوال كردم، سرش را دوباره جدي‌تر تكان داد. جمعه صبح زنگ زدم و حالش را پرسيدم، گفتند همان طوري است. جرات نكردم براي راي دادن او اقدامي كنم، گفتم در اين وضعيت، هيجان برايش خوب نيست. صبح شنبه پدرم از نوشهر تماس گرفت و گفت كه مادربزرگ شب سكته كرده، عمه و عمويم او را به بيمارستان طالقاني برده‌اند. من فوري رفتم آنجا، در اورژانس بيمارستان طالقاني ولنجك بود، گفتند فشارش افتاده، قندش بالاست و بايد با دستگاه تنفس كند. ساعت حدود يازده صبح، بعد از هماهنگي، او را با آمبولانس به بخش آي سي يو بيمارستان آسيا منتقل كرديم. چند ساعتي آنجا بوديم، دوباره شب به بيمارستان رفتم و سري به او زدم، البته خودش هر چند در اقما نبود اما از صبح ديگر جواب نمي‌داد، فقط با يكي از نرس‌هاي بخش توانستم حرف بزنم و حالش را جويا شوم كه گفت اوضاعش اصلا خوب نيست و رو به وخيم‌تر شدن است. صبح يك بار با بيمارستان تماس گرفتم و حال مادربزرگ را پرسيدم، گفتند تغييري نكرده. مطهره را به دكتر بردم، قرار شد برويم آزمايشگاه، از آنجا با عمويم تماس گرفتم كه قرار بود به بيمارستان برود، گفت مادربزرگ دقايقي پيش فوت كرد.
همين، ... دنياست ديگر، عاقبت همه‌ي ماست. دوشنبه صبح مادربزرگ خوبم سيده خانم فاطمه پژوهش را تشييع كرديم و در بهشت زهرا(س) به خاك سپرديم، روحش شاد.
از طرفي مطهره هم همچنان حال‌ندار بود و بلاتكليف بودم كه به همراه خودم به باكو ببرمش يا نه؟ بالاخره با اصرار او بعد از مراسم تشييع، زميني حركت كرديم و به رشت رفتيم، شب در رشت مانديم و صبح به مرز رفتيم و تا عصري رسيديم به باكو. درباره‌ي اينجا انشالله فردا مي‌نويسم.

۱ نظر:

  1. من هم سال جديد رو به همه دوستان عزيز تبريك عرض ميكنم و سالي پر بار براي همه ايرانيان از خداوند بزرگ خواستارم.

    پاسخحذف

الف ) لـطـفا بــــی رحــمـانـه نــقــد کــنــیــد!
ب ) آدرس ایمیل: aliasghar55@gmail.com