۱۳۸۷ فروردین ۵, دوشنبه

ماجراي بحث‌هاي راننده و حاج آقا

قول داده بودم درباره‌ي بحث بين راننده و حاج آقا در تاكسي مسير رشت تا مرز آستارا بنويسم. همانطور كه گفتم در راه تهران به باكو، شب را در رشت گذرانديم و دم ظهر رفتيم به ايستگاه سواري‌هاي آستارا. چند تا پرايد نوبتشان بود اما يك پژو خارج نوبت آمد، ما عقب را گرفتيم، يك مسافر ديگر مي‌خواست تا حركت كند، يك حاج آقايي آمده بود كه مي‌خواست تا سه راه خلخال برود و با راننده براي دو هزار تومان چانه مي‌زدند. به راننده اشاره كردم كه اضافه‌اش را من مي‌دهم، سوار شدند و حركت كرديم.
همين كه حركت كرديم راننده شروع كرد به بحث كردن با آن حاج آقا. نشان به آن نشان كه حاج آقا سه راه خلخال پياده شد اما بحث تازه دو نفره شد و تا خود مرز آستارا ادامه داشت. مطهره هم تمام اين حدود دو ساعت و نيم را ساكت بود و فقط گوش مي‌كرد.
راننده از آن معدود كساني بود كه يكسري اطلاعات از اسلام و سياست و بحث‌هايي الكي را با هم قاطي مي‌كنند و در سي سال گذشته هم در هيچ انتخاباتي شركت نكرده‌اند، هميشه مخالف خواني مي‌كنند و به هيچ جايي هم نرسيده‌اند. يكي از همسايه‌هاي خانه‌ي پدرم در نوشهر همين طوري است، با هر چيزي «مخالف» است، استدلال‌هاي آب-دوغ-خياري هم مي آورند. البته آقاي راننده‌ي ما يك مقدار حرفه‌يي‌تر بود، مي‌گفت كه معلم است.
از طرفي سيد ما هم كه اهل خلخال بود، خيلي بد دفاع مي‌كرد، بنده‌ي خدا سوادش براي اين گونه بحث‌ها كم بود، هر چند شايد منبرش براي منطقه‌ي خودش خيلي هم گرم باشد. بعضي از حرف‌هايش را كه مي‌شنيدم اصلا انتظار نداشتم و جا مي‌خوردم، نمي‌دانم مگر مانند پزشكان و معلمان نبايد به روز شوند تا با موضوعات و شبهاتي كه در جامعه پيش مي‌آيد آشنا باشند؟ به هر حال ...
همين كه ماشين حركت كرد و گفتيم خدايا به اميد تو؛ راننده لب به سخن گشود و معلوم بود كه مي‌خواهد سوالي بپرسد، سيد به شوخي گفت كه پس تو با ما كار داري و مي‌خواهي سوال‌هايت را بپرسي؟!
اولين سوال راننده اين بود كه اگر مردي مهريه‌ي زنش را نپرداخته باشد و بميرد تكليف از نظر اسلام چيست كه سيد گفت مهريه عندالمطالبه است اما اگر تا زنده بوده به هر دليلي نپرداخته باشد، بعد از فوت ديگر منتفي است و از مالش قابل پرداخت نيست. الحمدالله راننده خوشحال شد!
رفت سراغ سوال دوم، «چرا ديه‌ي زن نصف مرد است؟ اين براي من توجيه شدني نيست!». سيد گفت كه «چون نان‌آور خانه مرد است، ... ». راننده حرفش را قطع كرد و گفت «الان زن‌هايي هستند كه آنها نان‌آور هستند». و جواب شنيد كه «زن از زماني كه شوهر مي‌كند ديگر متعلق به شوهرش است، يعني مثل هز چيزي كه شما مي‌رويد بازار و مي‌خريد، زن متعلق به مرد مي‌شود...». راننده كه داشت چانه مي‌زد و مي‌گفت كه قبول ندارد، اما من هم از طرفي داشتم خجالت مي‌كشيدم كه مطهره دارد اين حرف‌ها را مي شنود و شايد فكر كند من هم چنين تصوري درباره‌ي او دارم.
بعد آقاي راننده درباره‌ي تساوي حق زن و مرد در تعدد ازدواج پرسيد و هر چه سيد جواب مي‌داد راننده راضي نمي شد، سيد مي‌گفت، در اسلام كه اينطور امده، آخه كسي كه جلوي ديگران را نگرفته، چرا در هيچ جاي دنيا زني چند تا شوهر نكرده؟ حتما آنها هم توجيهي براي اين كار دارند.
راننده ديگر رفت سراغ سوال‌هاي سياسي و انگار تاكسي او دادگاه است و دارد نظام را محاكمه مي‌كند، انتظار داشت اين حاج آقا مسووليت همه‌ي كارهايي را كه پس از انقلاب اسلامي انجام شده يا نشده بپذيرد! البته او هم تلاش مي‌كرد، اما چه بگويم كه نمي‌توانست و مجبور بود هي خطاب به راننده بگويد آمريكا هيچ غلطي نمي‌تواند بكند! راننده هم هي از هر دري ادامه مي‌داد و من بايد وسط كار را مي‌گرفتم كه هم دعوا بالا نگيرد و هم دو طرف بدانند كه هيچ كدام حق مطلق نمي‌گويند.
راننده درباره‌ي رفتار سياسي نظام انتقاد‌هايي مي‌كرد و اتهام‌هايي مي‌زد و حاج‌آقا پاسخ مي‌داد. مثلا راننده مي‌گفت «چرا اينها از مخالف‌هاشون مي‌ترسن و حتي نمي‌گذارن تو انتخابات كانديدا بشن؟ همه رو كه رد كردن. اول انقلاب همه رو اجازه مي‌دادن كانديدا باشن، مردم هم انتخاب مي‌كردن» و سيد مي‌گفت كه «هيچ از اين خبرها نيست، الحمدالله خيلي هم آزادي هست، همه چيز هم خوبه ...»
با اين حرف حاج‌آقا موافقم، تا چند سال پيش اون هم توي شهرستان كسي جرات مي‌كرد به اين راحتي با يك آخوند رك حرف‌هاش رو بزنه و نظرش رو بگه؟ راننده در كمال آزادي اين حرف‌ها رو مي‌زد در حالي كه توي همين سيستم معلم هم هست. اما از آن طرف هم مثلا در همين انتخابات مجلس هشتم لازم به ذكر نيست كه شوراي نگهبان و هيات‌هاي اجرايي با انقلابيون چه كردند، چه برسد به ديگران.
بحث كه به اقتصاد كشيده شد، درباره‌ي سهميه بندي بنزين، حاج آقا فقط توي اين قضيه با راننده كاملا موافق بود و مي‌گفت كه «قبول دارم دولت اينجا رو اشتباه كرد، نبايد اين كار رو مي‌كرد، بايد بنزين توي كشور توليد مي‌كردند، اما اينطوري مردم را گرفتار كردند».
حاج آقا درباره‌ي اهل تسنن اينقدر تند رفت كه مي‌گفت «سني‌ها از يهودي‌ها بدتر هستند، همين‌ها بودند كه امامان شيعه را كشتند، مگر يهوديان كشته‌اند؟» به نظرم اين حاج آقا اين حرف‌ها را بالاي منبرش هم مي‌زند، آن وقت چه فاجعه‌اي رخ مي‌دهد، در كشوري كه اهل تشيع و تسنن در كنار هم دارند زندگي مي‌كنند چرا بايد اينگونه حرف بزنيم؟ آن هم سه روز مانده به هفته‌ي وحدت.
گاهي حاج آقا رجوع مي‌داد به قرآن يا روايات، راننده مي‌گفت كه روايات كه خيلي‌هايشان را نمي‌توان آنقدر محكم گرفت، قرآن را هم بايد بدون تفسير درنظر بگيريم و با آن ثابت كنيم، نه اين كه تفسير خودمان را در ترجمه دخالت دهيم. همين حرف راننده واكنش حاجي رو برانگيخت، راننده به قرآني كه روي داشبورد ماشين بود اشاره كرد و مي‌گفت اين قرآن ترجمه‌ي لغت به لغت است و با خيلي از قرآن‌هاي در بازار كه در كنار ترجمه تفسير هم دارد متفاوت است. بحث بالا مي‌گرفت، راننده گير مي‌داد كه با خود قرآن فلان مساله را ثابت كن، حاجي گاهي كم مي‌آورد.
نمي‌دانم چه شد كه بحث منحرف شد و بحث به كمونيسم كشيده شد، حاج آقا خطاب به راننده مي‌گفت «ببين عزيز جان! اين حرف‌ها را كمونيست‌ها مي‌زنند. كمون به روسي يعني خدا، آنها مي‌گويند كمونيست، يعني خدا نيست»! راننده كه براي زدن بنزين پياده شد به حاج آقا توضيح دادم كه كمون در زبان روسي خدا معني نمي‌دهد، آن اضافه‌اش هم «يست» است نه «نيست»! قبول نكرد!
راننده گفت «حاج آقا، در قرآن اينقدر از ربا بد گفته شده، درسته؟ پس چرا بانك‌ها وام مي‌دهند و سود ثابتي مي‌گيرند اما در ضرر وام‌گيرنده شريك نمي‌شوند؟ اين رباست و اگر مي‌شود ربا را كه اينقدر در قرآن در موردش گفته شده ناديده گرفت، بقيه‌ي چيزها را هم بايد بشود، ها؟». نمي‌دانم اين راننده اين سوال‌ها رو چطور حفظ كرده بود و يكي يكي طرح مي‌كرد و حاج آقا بنده‌ي خدا رو به چالش مي‌كشيد. حاج‌آقا گفت «خب بانك‌ها پول ندارند كه، پول مال مردم است كه به دولت داده‌اند و آنها آن پول‌ها را وام مي‌دهند، آيا آنها كه پول‌هايشان را به بانك داده‌اند حاضرند كمتر سود بگيرند؟». راننده كه حرفه‌يي‌تر از اينها بود، گفت «خب حرف شما قبول، اما چرا بانك‌ها به مردمي كه پول‌هايشان را در بانك مي‌گذارند ربا مي‌دهند؟». اينجا ديگر آخر خط بود، حاج‌آقا ماند چه بگويد.
حاج‌آقا داشت به مقصدش نزديك مي‌شد و در جواب راننده با خنده و به عنوان ختم كلام گفت «ببين، ديگه اين حرف‌ها را يك قران نمي‌خرند، آخوند‌ها سوار كار شده‌اند و پايين بيا هم نيستند، آمريكا هم هيچ غلطي نمي‌تواند بكند». با حاجي گفتم البته اگر حواسمان جمع باشد، اگر حواسمان نبايد هر غلطي بخواهد مي‌كند.
حاج آقا كه پياده شد شماره‌ي موبايلم را بهش دادم و از اودعوت كردم تا به باكو بيايد. اما بحث من و راننده ادامه پيدا كرد. تا آنجا من نقش داور را داشتم تا آن دو دعوايشان درنيايد، از آن به بعد بايد روي او كار مي‌كردم تا كمي اصلاحش كنم! او در سال پنجاه و هفت انقلابي بوده اما بعدا رويگردان مي‌شود و الان دوباره دلش مي‌خواهد به صورت انقلابي همه چيز تغيير كند، اصلاحات را هم اصلا موثر نمي‌داند، اما از آن طرف وقتي به او مي‌گفتم كه انقلاب هزينه‌هاي زيادي دارد، به خوبي درك مي‌كرد و از آن هم واهمه داشت، نه مي‌توانست هزينه‌هاي انقلابي ديگر را قبول كند و نه اصلاحات را نتيجه بخش مي‌دانست.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

الف ) لـطـفا بــــی رحــمـانـه نــقــد کــنــیــد!
ب ) آدرس ایمیل: aliasghar55@gmail.com