۱۳۸۶ دی ۲۳, یکشنبه

دو هفته‌اي كه گذشت

1. ننوشتن
اتفاقي افتاد كه نگران تبعات آن بودم، نه مي‌شود درباره‌ي آن سكوت كرد و نه صلاح ديده‌ام و مي‌بينم كه در وبلاگ درباره‌ي آن بنويسم، به هر حال اين دليل باعث شد حال نداشته باشم درباره‌ي چيزهاي ديگري هم بنويسم، تا اين كه به تهران رفتم و در آنجا هم دسترسي به اينترنت نداشتم تا امروز كه به باكو برگشتم.

2. راه زميني باكو به تهران
شنبه 29 دسامبر يعني دو هفته پيش آخرين روز كاري كارخانه بود اما من و مطهره براي چهار روز بعد از آن بليط گرفته بوديم تا از باكو به تهران برويم، تصميم گرفتيم همان شب برگرديم اما هواپيما جا نداشت، ظهر روز بعد با ماشين‌هاي سواري كرايه‌كش از باكو تا مرز آستارا رفتيم، يك طرف مرز آستاراي ايران و طرف ديگر آستاراي جمهوري آذربايجان است. جاده‌ي قشنگي بود اما به لحاظ تجاري براي ترانزيت زياد مناسب نيست. هوا باراني بود و راننده‌ي تاكسي به ما گفت كه نگران نباشيد، به دوستش زنگ زده و پرسيده، مرز هنوز باز است! وقتي به مرز رسيديم، از ماشين پياده شديم، راننده دوستش را پيدا كرد و ما را راهنمايي كردند، در آنجايي كه بايد از هم جدا مي‌شديم، دوستش دو بسته يكي به من و يكي به مطهره داد و گفت كه رويش نوشته كه به چه كسي بدهيم! در همان لحظه ما از جلوي سرباز مرزي رد شده بوديم و يك قدم بعد فهميدم كه راننده تاكسي و اون يارو مي‌خواستند كه از ما استفاده كنند تا مثل چتربازها جنس‌هايي كه گمركي دارد را از مرز رد كنيم. به هر حال رفتيم جلو و در قسمت گمرك مرزي طرف آذري، يكجا نفري دو منات، يكجا نفري پنج منات و يكجا هم دونفري 15 منات رشوه گرفتند، خيلي هم صريح گفتند كه چقدر بدهيد، نفر آخر تاكيد كرد كه اگر ماموري كه لب مرز ايستاده از ما پرسيد كه آنها رشوه گرفته‌اند يا نه، بگوييم كه نه!به هر حال اين پولي است كه انگار همه مي‌پردازند، البته در سفر هوايي اين برنامه‌ها نيست، يه ذره فرق دارد. از مرز كه رد شديم و وارد طرف ايراني شديم، خيلي راحت مدارك را نگاه كردند و كسي دنبال بهانه براي گرفتن پول نبود. از طرفي تازه فهميديم كه حمل اين بسته‌ها كه به نظرم در آنها پارچه يا لباس بود و حدود چهار كيلو وزن داشت رايگان هم نيست و هر مسافري كه اين كار را مي‌كند در قبال آن پول مي‌گيرد، ماموران ايراني گفتند كه كيلويي حدود سه هزار تومان مي‌شود گرفت. آمديم بيرون، صاحب كسيه‌ها آمد جلو 10 هزار تومان داد و باهاش چونه نزدم، كيسه‌ها را گرفت. شنيديم هوا بين راه خراب است، يك تاكسي منصف ما را برد تا جلوي يك اتوبوس و به دليل برفي كه بعد از رودبار تا كرج ادامه داشت، هشت ساعت طول كشيد تا به تهران رسيديم؛ خسته و خرد.

3. الهي بيمار نشين
مادربزرگم چند روزي در بيمارستان بود و روزي كه به تهران رسيديم تازه مرخص شده بود، تنفسش مشكل داره، اما الحمدالله الان بهتر شده. ما كه تهران بوديم، پدربزرگ مطهره هم چند روزي رفت بيمارستان، قلبش درد گرفته بود و يك عمل كوچكي كرد، او هم الحمدالله بهتر است. از خدا بخواهيم كه به همه‌ي بيماران شفا بدهد.

4. مقوله‌ي شيرين ازدواج
يك مجلس عروسي هم دعوت بوديم از اقوام، آن هم در برف و بوران و يخبندان. اينقدر دوست و رفيق مجرد داريم كه نمي‌دانم چرا اينقدر سخت مي‌گيرند، خيلي از آنها دارد سنشان مي‌گذرد، يا عين خيالشان نيست و به اهميت سنت پيامبر بي توجه هستند يا تصور مي‌كنند حتما بايد قبل از ازدواج به همه‌ي امكانات مثل ماشين و خونه و همه چي برسند، بعد قدم رنجه كنند، بخشي از دوستانم هم اينقدر در كار غرق شده‌اند كه وقت سرخاراندن ندارند. كار خيلي خوبه، اما «كار هم حدي دارد»، جمله‌اي كه مطهره هميشه به خود من يادآور مي‌شود!

(در ايسنا با حبيب عباسي و مجيد بشيري)

5. ايسنا
روز دوم يا سوم به ايسنا رفتيم، برف از صبح آن روز باريدن گرفته بود و چند تا از بچه‌ها داشتند توي حياط در برف عكس مي‌گرفتند. سه ساعتي آنجا بوديم و با بچه‌ها ديداري تازه كرديم. با حبيب كه سلام و احوال پرسي مي‌كردم، آقاي رحيميان (مدير جديد) آمد، حبيب معرفي كرد و چند جمله‌اي ايستاده صحبت كرديم. آدم مبادي آداب و خوش رويي است. آقاي حسن‌زاده (مدير پيشين) را هم ديدم، او هم در بخش پژوهشي مشغول بود و اميدوارم ايسنا را تنها نگذارد. عجله داشتم و وقت نشد همه‌ي بچه‌ها را ببينم.

(اكبر حداد و مريم كوچولوش)

6. ديدار با دوستان
توي غربت تنهايي پدر آدم را درمي‌آورد، به جايش تا توانستم در اين چند روز دوستانم را ديدم، هر چند ساعتي «كريم نصر»، «اكبر حداد»، «حسين نوراني»، «حكمت»، «علي سميع»، «مهدي فراهاني»، «حسين قاسمي»، «جانفشان»، «جلال»، «جواد بربريان» و چند دوست ديگر. با حاجي «نادعلي‌زاده»، «مهدي افروز»، «حامد كاظم‌زاده»، «سعيد جباري»، «علي شيخ‌الاسلامي» و «فاروق عليخاني» هم تلفني صحبت كردم. تو ايسنا كنار مير حميد كه نشسته بودم به «مسعود فاتح» تلفن زدم و در رابطه با «مقوله‌ي شيرين» به او تبريك گفتيم.

(علي حكمت و پيچ و مهره)

7. منچستر
دكتر فاتح عزيز سخت مشغول گذراندن دوره‌ي تحصيلي در دانشگاه منچستر است، او دارد پديده‌ي ايسنا در عرصه‌ي رسانه‌يي ايران را بررسي مي‌كند. براي موفقيتش دعا مي‌كنم.

(با جواد بربريان در برف راه رفتيم و يخ زديم)

8. تعطيلات احمديه
حدود 14 سال پيش برف سنگيني در نوشهر آمد و پرتقال‌هاي ما كه هنوز روي درخت بود يخ زد، برف امسال هم مجددا همان اتفاق افتاد. اولا هم آن سال و هم امسال پرتقال‌ها را روي درخت فروخته بوديم كه برف آمد، اما اگه مي‌شد آنها را بيمه كرد خيلي خوب بود تا كسي يكهو ورشكست نشود. تهران كه واقعا وضع افتضاح بود، با اين كه شهرداري از قبل مي‌دانست امسال برف سنگيني مي‌آيد و تراكت‌هاي تبليغاتي زيادي هم در سراسر شهر چسبانده بودند اما شهر يك هفته تعطيل بود، آقاي احمدي‌نژاد هم كه انگار آماده است تا «تعطيلات احمديه» اعلام كنه!

(امروز چه آفتابي بود باكو)

9. برگشت به باكو
بعد از چند روز رفت و برگشت تا فرودگاه، كه يا بليط نبود يا پرواز كنسل شد، بالاخره ديشب يعني بامداد يكشنبه آمدم به باكو و مطهره خانم ماند تا چند روز ديگر بيايد. هوا زير صفر است و مانند تهران خيابان‌هاي فرعي يخ است. امروز هر چند آفتابي بود اما سوز داشت. باد نمي‌وزد، وقتي هم در باكو باد نمي‌وزد هوا قابل تحمل است، حتي اگر پنج درجه‌ي سانتي گراد زير صفر باشد. خوشحالم كه از همين امروز كه يكشنبه بود و روز تعطيل، كارم شروع شد، كارهايي كه يك كمي تلمبار شده بود.

باز هم از دوستاني كه در اين مدت سر زدند اما وبلاگ را به روز نكرده بودم معذرت مي‌خواهم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

الف ) لـطـفا بــــی رحــمـانـه نــقــد کــنــیــد!
ب ) آدرس ایمیل: aliasghar55@gmail.com